𝒑𝒂𝒓𝒕 2

344 64 7
                                    

- بچه هاااا اتوبوس رفت.
سهون بلند توی راه روی مدرسه داد زد که اگه دانش آموزی توی کلاسا مونده باشه متوجه بشه و بیاد بیرون. که دقیقا همین اتفاق افتاده بود و همون لحظه سوبین و یونجون بدو بدو درحالی که کیفاشون رو دوششون بود از کلاس به سمت حیاط دویدن.
خودشونو رو آخرین صندلی اتوبوس مدرسه جا کردن.
- وای نزدیک بود اردوی به این مهمی رو از دست بدیم.
یونجون نفس نفس زنان گفت و سوبین در جوابش فقط خندید.

-پاشو پاشو پاشو
یونجون چشماشو با صدای سوبین و تکون دادناش باز کرد و با چشمای نیمه باز به سوبین نگاه کرد.
سوبین که دید یونجون بیدار شده دست از تکون دادنش برداشت و گفت:«کلا یه هفته اومدیم اردو یه روزش که خواب بودی حالا که شب شده پاشو بریم بیرون بچه ها آتیش درست کردن دارن مارشمالو کباب می کنن.»
یونجون که هنوز خوابش میومد گفت:«چرا تنهایی نمیری؟»
- این چه سوال احمقانه‌ایه می‌پرسی. بدون تو حال نمیده خب.
یونجون نشست. در حالی که صورتش هنوز پف داشت، چشماش نیمه بسته بود و موهاش توی هوا پخش شده بودن. سوبین به قیافه کیوتش لبخند زد.
دستاشو رو چشماش گذاشت و گفت:«من چشمامو می بندم تو لباساتو عوض کن»
یونجون پیراهنشو در آورد و گفت:«چشماتو نبندی هم عیب نداره، مستقیماً ببینی بهتر از اینه که از لای انگشتات یواشکی دید بزنی»
- نه من دید نمی‌زنم
یونجون لباس دیگه ای تنش کرد و جواب داد:«چرا می زنی»
سوبین دستاشو از رو صورتش برداشت و گفت:«نه من فقط به چیزی که مال خودمه نگاه می کنم»
ابرو های یونجون بالا پرید:«واوو...!»
سوبین خندید و ایندفعه واقعا چشماشو بست تا یونجون شلوارشو عوض کنه‌.
****
از چادر بیرون اومدن به سمت آتیش کوچولویی که بچه ها و معلما دورش نشسته بودن رفتن. با وجود معلما بچه ها خیلی راحت بودن چون دقیقا معلمایی اومده بودن که با بچه ها رابطه خوبی داشتن. مثلا اگه خانم هان میومد اصلا و ابدا هیچ کدوم از بچه ها اردو نمی رفتن.
یونجون روی تنها صندلی تاشوی باقی مونده نشست. سوبین گفت:«پس من کجا بشینم؟»
یونجون لبخند زد و به پاش اشاره کرد:«اینجا»
سوبین نق زد:«عمراً»
هیونینگ کای از جاش بلند شد و گفت:«الان برات صندلی میارم هیونگ»
و سمت صندلی های تاشویی که کمی اون طرف تر رها شده بودن رفت.
سوبین با چشمای قلبی گفت:«کای خیلی مهربونه»
یونجون دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد:
- هر کی ندونه ما با همیم فکر می‌کنه با کای قرار میذاری
هیوکا صندلی سوبینو کنار یونجون گذاشت:«کاملا مستقیم داری حسودی می‌کنی چوی یونجون»
یونجون با اخم مصنوعی گفت:«این پسره گستاخ حتی منو هیونگ صدا نمیکنه سوووبین»
بومگیو که کمی اون طرف تر کنار تهیون نشسته بود با خنده گفت:«ساکت شین فقط من میتونم یونجونو اذیت کنم!»
یونجون داد زد:«من حق هیونگی به گردنتون دارممم»
سوبین دستاشو روی گونه هاش گذاشت و رو به یونجون، با لحن کیوتی گفت:«خودم هیونگ صدات میکنم هیونگ، غصه نخور»
یونجون با پوزخند سمت سوبین خم شد:«تو میتونی منو چیزای بهتری صدا بزنی بیب»
سوبین خودشو پشت یه دست قایم کرد و با دست دیگش به پهلوی یونجون مشت زد.
یونجون اون شب خیلی خوشحال بود، نمیدونست که قراره فرداش حتی خوشحال ترم بشه.

𝑃𝑖𝑜𝑣𝑒𝑟𝑒 (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora