🫀🖤🩸
#EndAgain.3
+"آدما وقتی دروغ میگن که از یه چیزی میترسن... ترس از دست دادن، ترس پس زده شدن، ترسِ... حتی کتک خوردن!"
_"ولی تو که انسان نیستی، پس چرا دروغ میگی؟"
+"بیخیاااال حتما باید هربار سخنرانی منو خراب کنی؟"
_"سخنرانی تو از وقتی خراب شد که گفتی سردمه و رومیزی رو خودت گرفتی!"خندید... از همون خندههایی که فقط دختر بلوند روبروش از اون خبر داره! همونایی که بعدش تبدیل به لبخند کوچیکی میشه و چشماش برق میزنه... همونایی که آخرش زبونشو روی لبش میکشه و لب براقش دختر رو تحریک میکنه تا یه بار دیگه همدیگه رو ببوسن!
موهای دختر رو پشت گوشش زد و پیشونیشو بوسید: "بخواب عزیزم"
نگاه وحشیشو به نگاه آروم لوکی دوخت و گفت: "لوس نشو!"
لوکی سرشو تو گردن دختر کرد و گاز گرفت: "یادم رفته بود وحشی دوست داری"
دختر بلند خندید و موهای لوکی کشید: "ما مثل همیم! و مطمئنم تو هم وحشی دوست داری"
لوکی عقب کشید و سرشو کج کرد و با کنجکاوی پرسید: "منظور؟"هلش داد و بلند شد روی تخت نشست و درحالی که ملحفه رو روی خودش نگه داشته بود گفت: "دفعه بعدی اینقد زهر ماری نخور تا مست نکنی خدای شرارت"
لوکی با حرص چشماشو رو هم فشار داد و زمزمه کرد: "کدوم گند کاریمو لو دادم سیلوی؟"
سیلوی باز خندید و پر شرارت گفت: "وقتی که خودتو دختر کرده بودی و با داداشت... آره بعدش هم گفتی وحشی دوست داری..."
لوکی کف دستشو به پیشونیش کوبید و محو زمزمه کرد: "فک کنم دیگه نباید نوشیدنی بخورم... لعنتی دلم نمیخواست اینو بفهمی"سیلوی لبخند مهربونی زد و تو صورتش خم شد و مماس با لبش گفت: "مهم اینه الان پیش خودمی! و خب لوکی ها معمولا اشتباهاتی هم تو زندگیشون دارن (با تردید ادامه داد) البته اگه بچه ایی در کار نباشه!"
لوکی چشماشو ریز کرد و پرسید: "بچه؟ نکنه... فاک!!! تو بچه داری؟"
سیلوی خنده تلخی کرد: "نه ولی یکی از خودمونو میشناختم... بچشون دختر بود! به بلوندی ثور و هوش و ذکاوت لوکی یا همون مادرش... اودین اونو کشت!"لوکی اشک تو چشماش جمع شد و با بستن چشمش اونو مخفی کرد... لوکی بچه های مختلف و عجیب غریبی داشت ولی این... واقعا یه بچه آزگاردی بود! سیلوی گفت بلوند بوده؟ حتما موهای زیبا و قشنگی مثل برادرش داشته...
سیلوی با فهمیدن ناراحتیش تو بغلش دراز کشید و گونشو نوازش کرد: "بیخیال خودتو ناراحت نکن (خندید و ادامه داد) میتونیم برگردیم دنیای خودت و تو انجامش بدی البته طبیعتا این اجازه رو بهت نمیدم"لوکی با چندش نگاهش کرد و خندید: "من عمرا با اون بلوند چاق زشت احمق بخوابم... درضمن اون برادرمه!!!"
پای چپشو رو پاهای لوکی انداخت و خودشو بیشتر بهش چسپوند: "بهت گفتم دنیای خودت! وگرنه منم از این یارو خوشم نمیاد خیلی... یه جوریه..."
لوکی خش دار زمزمه کرد: "میگن بعد مرگ لوکیِ دنیای خودش اینطوری شده"
سیلوی پوزخند زد و با تیکه گفت: "هیچکی به خاطر ما ناراحت نمیشه عزیزم."
لوکی سرشو خم کرد و آروم لب معشوقشو بوسید، ملحفه رو روی خودشون مرتب کرد و چشماشو بست: "بهتره بخوابیم دلم نمیخواد فردا خسته به نظر برسم"
سیلوی پتو رو تا گردن خودش بالا کشید: "هوم باشه، شبت بخیر یوتنهایمی"
لوکی لبخند زد و با مهربونی گفت: "شبت بخیر بلوند وحشی"سیلوی از زیر همون پتو زانوشو محکم به دیک لوکی کوبید: "من وحشی نیستم!!!"
صورت لوکی از درد توی هم جمع شد و دیکشو با دست مالش داد و همونطور با درد گفت: "این حرفم یه جور ابراز علاقه بود... منظور بدی نداشتم..."
سیلوی با خنده گفت: "عشق یه خنجره... باید منو خنجر میزدی"
لوکی درد رو فراموش کرد و چشماشو تو چشمای سیلوی دوخت و محو زمزمه کرد: "هنوز یادته..."
سیلوی آروم تر جواب داد: "هیچوقت یادم نمیره"
با همدیگه آروم زمزمه کردند: "عشق یه خنجره! وقتی نزدیکش میشی محو میشه"و لوکی بدون هیچ حرف دیگهایی سیلوی رو به آغوش کشید و هردو با گرمای آغوش همدیگه که فقط خودشون حسش میکردن به خواب رفتن... غول های یخی حتی خودشونم میدونستن گرما و سرما روشون تاثیر نداره و فقط سردن اما با اینحال انرژی و گرما رو فقط میتونستن تو آغوش همدیگه حس کنن... یه جورایی انگار مکمل همدیگه بودن...
وقتی لوکی اعتراف کرد که عاشق سیلویه هیچ فکرشو نمیکرد سیلوی اونقدر هیجان زده بشه که مثل اون اتفاق انرژی از خودش بیرون بده و هردوتاشون پرت بشن و محکم بیفتن روی زمین! و بعدش که سیلوی با نگرانی اومد بالای سر لوکی و بوسیدش...
قطعا این برای لوکی از هر اعتراف عاشقانه ایی قشنگ تر بود...
مخصوصا اینکه فهمیده بود سیلوی خودشو برای لوکی توی TVA با اون عصای مسخره کشته!
احساس اونا به همدیگه خیلی قشنگ بود... یه چیز خاص و غیر قابل وصف!🫀🖤🩸
DU LIEST GERADE
End Again (Charles X Erik)
Action(Cherik) -خلاصه: داستان بعد اندگیم اتفاق میوفته و اریک لنشر از ضعف و خستگی قهرمانا استفاده میکنه و میخواد قدرت جهان رو بدست بگیره! اما آیا میتونه؟ نویسنده: ماهور💜 وضعیت: تکمیل شده✅️ -مقدمه: تو عادی دنیا نیومدی که بخوای یه زندگی عادی و یه پایان عاد...