𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏 [𝐦𝐢𝐫𝐚𝐜𝐥𝐞]

786 77 6
                                    

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

نفس عمیقی کشید و یک قدم جلوتر گذاشت. باد سرد زمستون به صورتش میخورد و ارتفاع جلو چشمش خودنمایی میکرد. ساختمان بلندی که پشت بومش یادآور خاطرات زیادی برای یونگی بودن.. خاطرات زیبایی که الان تبدیل به دردناک ترین خاطرات براش شده بودن..

و یونگی تصمیم داشت درست تو همین پشت بوم، لا به لای همه خاطراتش، برای زندگیش نقطه پایانی بزاره..

بیشتر از هر موقع دیگه ای مصمم بود.. اون به معنای واقعی خسته شده بود.. بیشتر از همه از تحمل کردن خسته شده بود.. از قوی بودن خسته شده بود.

اون دیگه تو این دنیا هیچی نداشت که بتونه بهش دل ببنده.. هرچیزی که برای خودش ساخته بود جلوی چشماش پودر و خاکستر شد.. اون هرچقد بیشتر تلاش میکرد همونقدرم بیشتر ضربه میخورد.
هیچی قرار نبود درست شه و اینو یونگی خوب میدونست..

چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.. توی ذهنش شروع به شمردن کرد..
1...
2...

قبل از اینکه بتونه کاری کنه دستش توسط یکی از پشت کشیده شد و اونو تو بغلش جا داد.
یونگی هنوز موقعیتی که توش بود رو درک نمیکرد.. همه جا سیاهی مطلق بود..

بعد چند ثانیه فردی که یونگی رو نجات داده بود از خودش جداش کرد. همین که یونگی ازش فاصله گرفت تونست چهرشو تشخیص بده. مات و مبهوت بهش زل زد.. اون اینجا چیکار میکرد؟

-تهیونگ.... تو.. اینجا..

اون گریه میکرد؟..
تهیونگ بازوهای یونگیو محکم گرفته بود و ترسیده بهش نگاه میکرد.

-هیونگ.. معلومه میخواستی چیکار کنی؟.. عقلتو از دست دادی؟

+تو.. اینجا چیکار میکنی تهیونگا؟.. از کجا فهمیدی من اینجام؟

-محض رضای خدا هیونگ این الان مهمه واقعا؟.. تو شب تولدت میخواستی خودتو.. عایششش باورم نمیشه.


یونگی لبخند تلخی زد و نگاهشو از تهیونگ گرفت.

-شب تولدم؟ واقعا؟ فکر میکنی خیلی شب تولدمو دوست دارم؟.. این تولد نحص.. همه چیمو ازم گرفت.. حتی مادرمو.. اونم چند بار..

تهیونگ کلافه با دستش اشکای صورتشو پاک کرد و از یونگی فاصله گرفت.

-تو.. تو بازم حق نداشتی همچین کاری بکنی..

+حق چیو ندارم؟.. این زندگی خودمه تهیونگ.. حداقلش برای این خودم میتونم تصمیم بگیرم.

تهیونگ واقعا کلافه و مضطرب به نظر میرسید. با قدم های بلندی فاصله بین خودش و یونگی رو پر کرد و تو صورتش داد زد:

-نمیتونی!.. نمیتونی خودتو از من بگیری هیونگ!.. منو میبینی مین یونگی؟.. منو میبینی؟.. میتونی ببینی چقدر عاشقت شدم؟

یونگی مات و مبهوت به تهیونگ نگاه میکرد.. مطمعن نبود الان داشت چی میشنید..

تهیونگ عاشقش بود؟..

همه ما تو زندگیمون به جایی میرسیم که واقعا خسته شدیم، بریدیم و دیگه نمیخایم ادامه بدیم. جایی که تلاش کردن برامون معنی نداره.
انقدر منتظر اتفاق خوب و روزای خوب نشستیم و تهش فهمیدیم هیچ معجزه ای درکار نیست.. .
ولی.. شاید کافی بود کمی اطرافمون رو نگاه میکردیم.. به جای منتظر نشستن برای معجزه، معجزه رو درون خودمون پیدا میکردیم.. شاید معجزه درست تو نزدیک ترین نقطه به ما قرار داره و ما نمیبینیمش..
مثل مین یونگی که هیچ موقع تهیونگ رو ندید..
ولی آیا تهیونگ واقعا معجزه زندگی یونگی بود؟ یا همه اینا خیلی برای زندگی پر از سختی این دو آیدل، رویای دوری بود..؟

شاید هم ما معنی معجزه رو اشتباه فهمیدیم..

➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️➖️

هایی گایززز :)
خب خبببب این فیکشن درباره یکی از قشنگ ترین شیپای دنیا یعنی تهگیه ^^
انقد که من این شیپو دوس دارم..
دوستان فیک فضای ریل لایفی داره و فقط اینکه یادتون باشه این فقط یه فیکشنه نیاز نیست گارد بگیرین 🥲
امیدوارم از خوندنش لذت ببرین.. میدونم پارت اول خیلی کوتاه بود ولی صرفا شبیه مقدمه بود..
لاو یو.. ممنون که حمایت میکنین ♡
خوشحال میشم نظرتاتتونو بدونم..

𝗛𝗲𝗮𝗿 𝗺𝗲 [ ᴛᴀᴇɢɪ ]Where stories live. Discover now