آهنگ پیشنهادی این پارت:
EXO-BABY
https://t.me/mesehunnie/40
----------صدای تیک تاک ساعت، صدای صحبت های پیچیده توی ساختمون، صدای تق و تق پاشنه ی کفش منشیش، "رئیس" خطاب شدن های دائمیش و به سرانجام نرسیدن دستوراتش، درخواستها و بهونه گیری های تموم نشدنی پیرمرد های طماعِ به ظاهر قدرتمند و حتی عطر تند و تلخ قهوه ی روی میزش، امروز همه ی این موارد روی اعصابش بود و روانش رو آزار میداد. هر روز با تک تک اینا سر میکرد و شاید کوچکترین مزاحمتی هم براش نداشتن؛ ولی امروز براش شبیه عذاب شده بودن.
امروز همه چیز براش فرق داشت!
امروز خیالش از بابت حال بکهیون و خوشحالیش راحت نبود و همین، باعث این ضعف شدید اعصابش شده بود.هر سی ثانیه ای که روی کارش تمرکز میکرد، بعدش سه برابرش رو خرج فکر کردن به حال نامعلوم اون پسر میکرد و تنش دوباره از ترس میلرزید.
اگه چشماش رو باز نمیکرد چی؟ اگه اتفاق جدی ای براش افتاده بود؟ اگه مشکلی برای بدنش پیش میاومد و تا آخر عمر رهاش نمیکرد چی؟
اصلا اگه..اگه بیدار میشد و سهون رو بابت این اتفاقات مقصر میدونست..؟ ازش متنفر میشد و برای نجات جون خودش هم که شده ترکش میکرد. اون وقت، سهون باقی میموند و تنهایی ای که دوباره محکم تر از قبل بغلش میکرد و زندگی احمقانه ش!
با شنیدن دوباره ی کلمه ی منفور امروزش، از فکر و خیال غمگین بکهیون بیرون اومد و نگاه پر اخمش رو به مردی که از چهارچوب در گذشته بود داد.
~رئیس!
مرد با احترام و شاید ترسی گفت و توی هم رفتن اخمای سهون رو جواب در نظر گرفت.قدمی جلوتر رفت و محتاطانه تر شروع کرد.
~بیون..بکهیون..همین دو کلمه برای مور مور شدن پوست تن سهون و تند تر شدن تپش قلبش کافی بود. ساعد دستهاش رو روی میز گذاشت و تنش رو جلو کشید.
مرد لبهاش رو تر کرد و با احتیاط کلمات بعدیش رو به زبون آورد.
~به هوش اومده قربان! اما..هنوز..کاملا هوشیار نیست..یعنی دکترش گفت مشخص نیست حافظه ش..سر..جمله ی عجیب مرد تموم نشده، صدای چرخهای صندلی رئیسش بلند شد و حرفش رو قطع کرد. چند ثانیه بعد هم، اوه سهون بی توجه از کنارش گذشت.
مهم نبود حرفاش چی بود. یعنی مهم بود، چون راجع به بکهیون بود، ولی، در اون لحظه، هیچ چیز با اهمیت تر از اینکه پسر مورد علاقه ش بیدار شده بود نمیتونست باشه. حتی از دست دادن حافظه ش.
سهون واقعا، با تک تک سلولهای بدنش آرزو میکرد این اتفاق نیفتاده باشه. سر بکهیون ضربه خورده بود و طبق حرف دکتر، احتمال از دست رفتن حافظه ش کم نبود. ولی همه به شدت امیدوار بودند همچین چیزی رخ نداده باشه.