آهنگ پیشنهادی:
Sam Smith_ How do you sleep ?
https://t.me/mesehunnie/41?single---------
ساز و کار این دنیا، عجیبه. چیزایی رو که دوست داری، جوری محو و فراموش میکنه که انگار هرگز وجود نداشته و چیزهایی که نمیخوای رو، هر چند وقت یکبار، با قدرت و شدت تمام توی صورتت میکوبه.
این ماجرا انقدر تکرار میشه تا دست از فرار کردن ازش برداری؛ با اراده ی خودت و احتمالا بدون میل قلبی، به سمتش بری و تمام زورت رو برای حل کردن و از بین بردن اون ماجرا انجام بدی. یه جورایی باید تو دهن شیر بری تا بتونی خطر دریده شدن توسط همون شیر رو دفع کنی.
--------
سهون دستورش رو به کای داد و به سمت اتاق برگشت. البته، قبل از وارد شدن، دوباره رو به پسر متعجب کرد و شرط "تنها" ملاقات کردنش با پارک سونهو رو هم اضافه کرد.
این زخم عجیب و احمقانه ی قدیمی رو باید تنهایی درمان میکرد.توی اتاق، بکهیون که از تنها موندنش غصهدار شده بود، به سختی توی جاش نشسته و تلاش میکرد با یک دست با تلفنش کار کنه.
قبلا به نظر نمیومد برای تایپ کردن چند تا کلمه به دوتا دستش نیاز داشته باشه اما الان، زورش کم شده بود یا گوشی سنگینتر شده بود، حتی نمیتونست درست توی دستش نگهش داره و تلفن همراه مدام از دستش روی تخت سقوط میکرد.
مرد عاشق با اون ظاهر آشفتهش، وارد اتاق شد و در رو پشت سر خودش قفل کرد. بعد از چنان شوک بزرگی، به دریافت آرامش بزرگتری احتیاج داشت. نگاهش رو به زیباییِِ نشسته روی تخت انداخت و با لبخندی که از بابت حالت بکهیون روی صورتش ظاهر شد، خودش رو به تخت رسوند و تلفنش رو براش توی دستش گذاشت.
+هنوز باید استراحت میکردی! فکر کنم یه سِرم دیگه احتیاج داری!
-کای چی میگفت؟
سهون در حالی که نگاهش رو بین صورت رنگ پریده ی پسر و سرم در حال تموم شدنش میچرخوند با محبت گفت و بکهیون، با نگاهی که قفل صفحه ی گوشی شده بود، بلافاصله پرسید.+چیزایی که باید میگفت.
-پیداش کردن؟
حالا سرش رو بالا آورده بود و کنجکاوانه مرد رو که سرش رو به تایید تکون میداد نگاه میکرد.+کردن
-میشناسیش؟
+متأسفانه آشناست..سهون با احتیاط لبه ی تخت نشست، با صدای ضعیفی گفت و لبهاش رو به هم فشرد. واقعا این آخرین اتفاقی بود که توی تصورش میگنجید.
سونهو همیشه با یه علامت کوچیک خطر گوشه ی ذهنش نشسته بود، اما هیچ وقت فکرش رو نمیکرد که اون خطر کمرنگ همچین ماجرای پررنگی رو بسازه.-کیه؟
سوال کوتاه بکهیون، سهون رو از فکر خارج کرد و نگاهش رو دوباره روی پسر کنجکاو برگردوند.
باید بهش میگفت؟ بکهیون همه چیز رو، راجع به هر قسمت از زندگی سهون میدونست. هیچ زاویه و نقطه ی پنهانی وجود نداشت. ولی باید تو این موقعیت بهش میگفت؟ درگیر کردن ذهنش کار درستی بود؟