2

308 54 50
                                    

″مین یونگی از کلاس بیرون نرو″
صدای استاد بود که این درخواست رو داشته البته که با کمی لبخند و مردمک‌هایی که از روی چهره‌ی فرد خاصی حرکت نمیکردن.اون جادو شده بود اما هیچوقت قرار نبود برای رهایی از طلسم تلاشی کنه

جونگکوک همانند بقیه دانشجوهایی که در حال جمع کردن وسایلشون بودن،به یونگی نگاه کرد که با لبخند سرش رو به علامت تایید تکون میداد.یونگی نمیتونست ببینه پس از کجا مطمعن بود که حرکت سرش در دید استاد بود؟شونه‌ای بالا انداخت و بدون پرسیدن سوال ذهنش گفت ″هیونگ باهات میمونم″

و به پسر کمک کرد وسایلش رو جمع کنه؛همان پالتو و دفتر نکاتی که جونگکوک برای اون مینوشت و هیچ ایده‌‌ای نداشت چطور با حالت نابیناییش اون نوشته‌ها رو حفظ میکرد.اما دغدغه‌ی این لحظش همچین چیزی نبود دغدغه‌ی الانش استاد جانگ بود. اون استاد هر چقدر هم که از یونگی دفاع کنه باز هم در نظر جونگکوک یک عصا قورت داده بود؛ حرف هاشو با بی رحمی به بقیه تحمیل میکرد و از این کار هیچوقت دست نمیکشید؛در واقع جونگکوک دوست داشت همچین آدم‌هایی از زندگی محو بشن و استاد جانگ یکی از آن‌ها بود

اما یونگی تماما برعکس جونگکوک فکر میکرد؛شاید فقط چون از چیزی خبر داشت که پسر کوچکتر هیچ چیزی از اون نمیدونست پس سرش رو تند تند تکون داد و با لمس بازوهای جونگکوک جواب داد″جونگکوک؛برو برامون قهوه بگیر؛من میام پیشت″

جونگکوک اصراری نکرد،فقط به هوسوک نگاه کرد و با حفظ ارتباط چشمیشون طوری که میخواست متوجهش کنه حتی نمیتونه فکر آسیب زدن به یونگی رو داشته باشه،وسایلش رو برداشت″هیونگ اگه احساس کردم دیر کردی میام″

یونگی ابرویی بالا داد و تنها خندید.اگر واقعا جونگکوک میخواست این کار رو انجام بده باید خودشو برای تعریف یک داستان دور و دراز آماده کنه و البته که باید آرزو داشته باشه اون پسر فکر قهر کردن به سرش نزنه

منتظر سرجای خودش ایستاده بود.کلاس کم کم از صدای همهمه خالی میشد اما برای یونگی لحظات خیلی کند قدم برمیداشتن.انگار کسی عقربه‌های ساعت رو هر لحظه به عقب برمیگردوند و این انتظار رو طولانی‌تر میکرد؛همیشه اینطور بود؛ لحظه های شیرین به کندی میرسیدن و لحظات تلخ به کندی میگذشتن

″تیتان؟″
بلاخره توسط کسی که میخواست،صدا زده شده بود و لقبی که گوش‌هاش تشنه‌ی شنیدنش بودن در کلاس خالی اکو شد. صدای قدم هاش به سمتش به سرعت می اومد و این دست‌هاش بودن که با حالت غریزه‌ای به سمتی که صدای قدم‌های هوسوک رو میشنید دراز شدن تا زودتر در بین دست‌هاش فشرده بشه لحظه ای که به آغوش کشیده میشد،میتونست احساس کنه قلب های هر دو روی حفره های خالی سینه هاشون جا گرفته بودن و دلتنگی این مدت رو رفع میکردن

هوسوک دست‌هاشو همانند پیچکی که دور پنجره‌های گلفروشی‌ها پیچیده،دور بدن پسر حلقه کرده بود و هر لحظه این حلقه رو تنگ‌تر میکرد.انگار نمیخواست بوی قهوه‌ی مورد علاقه‌اش از بین بازوهاش فرار کنه و خودخواهانه میخواست فقط در ریه هاش ته نشین بشه

Eyes for TitanWhere stories live. Discover now