°پنج هفته بعد°
مردمکهاشو کمی زیر پلکهاش حرکت داد.در ذهنش صحرای بیانتهایی وجود داشت.باد به دیوارههای مغزش برخورد میکرد و احساس میکرد در هیچ گم شده بود.چند دقیقهای میشد که به هوش اومده بود و میدونست در بیمارستان.آره اون در روشنایی با تاریکی ادامه میداد و برای فهمیدن اینکه کجاست به راحتی میتونست حدس بزنه اما دلیلی که برای اون مدت نامعلومی روی اون تخت دراز کشیده بود و سوزنهای در دستش هیچ راحت نبودن رو نمیدونست.
صداهای بالای سرش اکو میشدن برای همین نمیتونست بفهمه توی اتاق چند نفر بودن.تصمیم داشت صحرای ذهنش رو پر کنه پس به خودش فشار اورد و تمرکز کرد.گوشهاشو تیز کرد و اولین کلمهای که تونست اون رو بفهمه در ذهنش تکرار شد <دئگو_دئگو_دئگو_دئگو>
کلمهی آشنایی بود.اسم شهری که در اون متولد شد.خانوادهاش هم اونجا زندگی میکردن.با هوسوک به دیدنشون رفته بود.برادر و مادرش هوسوک رو قبول کرده بودن.اون یه تاج گل داشت و اینکه اون رو هوسوک درست کرده بود رو برای خودش تاکید کرد.برای جراحی چشمهاش در راه برگشت بودن و ... در راه برگشت بودن ...
مردمکهاش دوباره زیر پلکهاش تکون خوردن.نفسش سنگین شد و دوباره در ذهنش تکرار کرد <ما در راه برگشت بودیم و بعدش؟بعدش چه اتفاقی افتاد؟>لازم نبود چیز دیگهای به خودش یادآوری کنه چون پیچیدن دوباره صدای بوقهای ممتد و طولانی در گوشش،تکون خوردنهای محکم و دستهایی که لباسش رو چنگ زدن کافی بود تا با وحشت پلکهاشو از هم جدا کنه و به سقف اتاق بیمارستان نگاه کنه
چرا اینبار همه چیز تاریک نبود؟قرار نبود نور زیاد چراغها باعث بشه پلکهاشو به تندی جمع کنه.قرار بود از تاریکی چیزی رو نبینه نه از روشنایی زیاد.اصلا آخرین بار یادش میاومد چه زمانی نور زیاد باعث اذیت شدن مردمکهاش میشد؟همه چیز برای اون گیج کننده بود و هر چقدر بیشتر مردمکهای قهوهایش رو به اطراف حرکت میداد فقط عصبیتر میشد
″خدای من کی بهت اجازه داد به این سرعت چشمهاتو باز کنی″
زیر پلکهاش جمع شده بود و کمی سرشو به سمت صدا برگردوند.دیدش نه تار بود و نه محو.اون میتونست به بهترین اون مرد با شونههای پهن و لبهای بزرگ رو ببینه که روپوش سفیدی تنش بود و با اخم نگاهش میکرد.مُرده بود؟پس چطور اون دکتر متوجه باز شدن چشمهاش شده بود؟
جین دستشو روی شونهی سمت راست یونگی که گیج و منگ نگاهش میکرد گذاشت.وقتی متوجه شد مردمکهای قهوهایش روی اجزای صورتش در حال حرکت بودن و تقریبا اون رو در ذهنش آنالیز میکرد،پرسیدن سوال اینه <منو میبینی؟> یک سوال مسخره بود پس گفتگواش رو با سوال دوم لیستش شروع کرد″یونگی منو واضح میبینی؟!″
YOU ARE READING
Eyes for Titan
Fanfictionماهی که روشناییاش را نمیدید Couple: hopegi genre:romance_sad end the writer: @sope_for_everr °°It has no smut scene°° Is your cup of coffee ready?