14

124 38 32
                                    

پاهاشو در شکمش جمع و دست‌هاشو دور زانوهاش حلقه کرده بود.روی زمین به کاناپه‌ی پشت سرش تکیه داده بود‌.صدایی از مادرش نمیشنید و حالا که نمیتونست حتی با نگاه کردن واکنشش رو حدس بزنه کمی عصبانی شده بود.دقایقی از زمانی که حقیقت رو گفته بود میگذشت و همچنان سکوت سردی بین اون‌ها موج میزد

″مامان″بزاق دهانش رو قورت داد،کمی دست‌هاشو روی پاهاش کشید و پرسید″ن،نمیخوای چیزی بگی مامان؟″

خانم‌مین به اتاقی که هوسوک در اون خواب بود،خیره شده بود.نمیتونست مردمک‌هاشو از اون اتاق بگیره.حتی نمیتونست چیزی که میشنید رو باور کنه.سخت بود،خیلی سخت بود.پسرش یک مرد رو دوست داشت؟و این سوال در ذهنش نماند بلکه با صدای ناباورانه‌ای اون رو به زبان اورد  ″ت،تو یک مردی.ا،اون هم همینطور.یونگی یک مرد رو دوست داری؟″

یونگی چشم‌هاشو محکم بست و اخم کرد.نفس‌های سنگینی میکشید.دفاع کردن از خودش و هوسوک در برابر خانواده‌اش کار آسونی نبود.هوسوک چطور این کار رو میکرد؟چطور هر بار تحقیر میشد و دوباره کار خودش رو ادامه میداد؟هنوز حرف‌های پدر و مادر هوسوک در گوشش زنگ میخوردن اما اون مرد همچنان دوستش داشت

″مامان″

″یونگی تو چیکار کردی؟چیکار کردی؟″ خانم‌مین با عجز گفت.انگار که از درست شدن چیزی ناامید شده بود.اما این عشق ممنوعه ارزش این بهم‌ریختگی زندگیشون رو داشت؟هوسوک ارزش اینو داشت که یونگی تماما عوض میشد؟

دست‌هاشو تکون داد و گفت″تو همیشه مخالفش بودی یونگی.تو حتی نمیخواستی کسی درمورد همچین چیزی صحبت کنه.یونگی تو از همچین رابطه‌هایی متنفر بودی″

یونگی قبول داشت.خود گذشته‌اش رو قبول داشت برای همین سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت″وقتی به خودم اومدم که کار از کار گذشته بود″

مادرش به سمتش برگشت.شونه‌هاشو گرفت و به تندی گفت″چرا یونگی؟چرا توی راهی قدم میزاری که خودت میدونی اخرش نابودیِ؟″

یونگی بغض کرده بود.توده‌ی بزرگی در گلویش شکل گرفته بود که دوست داشت هوسوک رو از خواب بیدار کنه و به اون بگه″گلومو ببوس بزار این توده‌ی لعنتی از بین بره″اما حالا باید برای خودشون به تنهایی می‌ایستاد.لبشو گاز گرفت و با کشیدن انگشت‌های دستش گفت″مامان نمیخاستم.قسم میخورم که نمیخاستم دوستم داشته باشه یا من دوستش داشته باشم اما مگه سرنوشت قبل از نوشتن از من چیزی پرسید؟″

با صدای لرزانی ادامه داد″آروم آروم قلمشو برداشت و هوسوک رو روی قلبم حکاکی کرد.با کلی نقش و نگار،کلی کلمه‌های قشنگ.مامان چیزی که من توی قلبم حس میکنم خیلی قشنگه؛خیلی.مطمعنم هوسوک رو آسمون‌ها فرستادن که معذرت‌خواهی کنن″

بینی‌اش رو کشید.موهای روی پیشونی‌اش کنار زد.انگشت‌های کشیده‌اش رو روی قسمتی از پیشونی‌اش گذاشت و با لمس ماه‌گرفتگی‌اش گفت″مامان یادته چقدر همه به من میگفتن نفرین شده؟یادته چقدر همه از من میترسیدن؟میگفتن تو یه روح شیطانی داری؟بگو که یادته خواهش میکنم.اصلا مگه میشه یادت بره تا زمانی که هنوز هم این لکه از پیشونیم نرفته و هست″

Eyes for TitanWhere stories live. Discover now