1

460 49 12
                                    

-نه نه لطفا..ولم کنید..
همونطور که زنجیره توی دستاش کشیده میشد از نگهبانا‌خواهش میکرد.تمام وجودش از ترس گرفته شده بود.اون فرشته که جسه ی ظریف و کوچیکی‌هم داشت اشتباه بزرگی کرده بود.از محوطه ی بهشت دور شده بودو بعد خودشو بین چندتا نگهبان جهنم پیدا کرده بود. نمیدونست قراره چه بلایی سرش بیاد اما میدونست دیگه هیچوقت رنگ‌ارامشو نمیبینه.
با نزدیک شدنشون به قصر سیاه و بزرگی که میشد حتی قطره های خونو روی درو دیواره های بلندش دید چشماش گرد شد. از کناره قصر و زیر پاهاش اتیش زبونه میکشید. بهشت همیشه جای خنک و ارومی بود و حتی اون‌ گرمای خفیف باعث میشد تمام انرژیش از بین بره. با باز شدن دروازه ورودی قصر و شنیدن صدای وحشتناکی که ازش اومد کمی لرزید و دستاشو محکم بهم فشار داد. نگهبان دستشو محکم کشیدو دور مچش زخم تر شد. زنجیر پاهاشو به زور میکشید تا عقب نمونه و‌هلش ندن.با شنیدن صدای جیغ و فریاد های بلند که میتونست قسم بخوره بلندترین صداهایی بود که به عمرش میشنید ایستاد.نگهبان داد کشیدو گفت: هرزه ی کثیف راه برو. بعد با دستاش اونو هل داد.فرشته سوزشی که جای دستای مرد بودو حس‌میکرد. بدن سفیدش زیر حریری که پوشیده بود مشخص‌بود و میشد جای کشیدگی رو روش دید.
از همه جای قصر صدای فریاد و جیغ و حتی خنده های هیستریکی میومد.
هرچقدر بیشتر پیش میرفت گرمای اون‌مکان بیشتر میشد.
به در‌بزرگی رسیدن که طرح خاصی داشت.بالای در با طرح خون نوشته شده بود:رییس.
فرشته از ترس‌ چشماشو روهم گزاشت و بازشون کرد.
با باز شدن‌در‌اونو کشیدن. انقدر گرم بود که چشماش روبه سیاهی میرفتن.
\زانو بزن.
متوجه حرف نشده بود و چیزی رو نمیتونست تشخیص بده.جلوی تخت بزرگی وایستاده‌بود‌که با هل دادنش رو به زانوهای ضعیفش‌نشست.
شیطان به موجود سفیدو ضریفی که‌مقابلش‌زانو‌زده بود‌نگاه‌کرد.دستی رویه شرابش‌کشید و با خنده‌گفت:
اینجا چی داریم!؟
/سرورم این موجود رو توی هاله ی بین جهنم و بهشت پیدا کردیم.اون یه فرشته است.
شیطان خندید .خنده ایی که باعث شد فرشته تمام‌ وجودش به لرزه بیوفته.
فرشته میدونست سرونوشتش یا تجاوز در حد مرگ یا شایدم زجرو و بازهم مرگ.
+ببریدش‌.بندازیدش تو قفس تا وقتی یه ایده ی‌خوبی برای از بین‌بردنش‌ پیدا کنم.
سربازا چشمی گفتن و خواستند دستای پسرو بگیرند.جیمین با بیحالی فقط‌ گفت:ل..لطفا..
شیطان با بهت به صدایی که واقعا بهشتی بود و زیباترین صدایی بود که تا به حال شنیده بود دستاشو بالا برد.
+چیزی گفتی فرشته!
جیمین دیگه طاقت نداشت.گرمای زیاد اونجا باعث‌میشد بخواد همونجا بمیره.
-مت..اسفم..
شیطان خودشم نمیدونست چرا اما اون فرشته..فقط زیادی قشنگ و زیبا بود و اون صدای ضعیف لعنتیش..
سربازا دستاشو کشیدن تا ببرنش که گفت:صبر کنید.
از تخت پایین اومد.به طرف پسر رفت.پسر از خستگی و بیحالی به زمین‌ خیره بود و تند تند نفس‌میکشید.تمام بدنش از دردو گرما میسوخت.
مرد نزدیک شدواز بالا بهش نگاه کرد. بدن زیبای پسرو زیر لباس حریرش برانداز کردو لبخند ترسناکی زد.
+برید بیرون.اون رو‌توی قفس اتاقم میزارم.حیفه که این بدن زیبا حروم بشه.
سربازا اون رو بلند کردن و توی قفس داخل اتاق انداختند.جیمین دیگه جونی براش نمونده بود.فقط کف قفس دراز کشیدو چشم هاشو بست.
مرد به پسری که توی قفس خوابیده بود نگاهی کرد.مثل جوجه ی کوچیکی به نظر میرسید که تویه جای کوچیک گیر افتاده.چند ساعتی میشد خوابیده بود. به طرف قفس رفت و صداش زد: هی..بیدارشو..
با نشنیدن جواب کمی عصبی شدو داد زد: گفتم بیدارشو فرشتههه
بازهم تکون نخورده بود.با عصبانیت در قفسو باز کرد و تا دستش به بدن پسر خورد.دستشو کشید.حتما داشت اشتباه میکرد.اون گرمارو حس نمیکرد چون شیطان بود.اتیش براش مثل هوا بود. اما بدن اون پسر داشت میسوخت.انقدری که یه اتیش میسوزونه.
+این دیگه چه کوفتیه..
دوباره به بدنش دست زد و از گرمای زیادش چشم هاش گرد شد. پسرو از قفس بیرون کشید و روی زمین گزاشت.
+این لعنتی تب داره..اما چرا انقدر زیاد...
دوباره تکونش داد اما پسر از هوش رفته بود.
+نکنه مرده..
به صورت زیبای پسر که تو تب میسخوت نگاه کرد.
+اصلا مرده باشه..چه بهتر..
با دیدن دوباره صورت پسر بی اختیار دستشو روی صورتش برد.
+لعنتی چرا انقدر داغی..چیکار باید بکنم..
اون..نگرانش شده بود؟ شیطان..رییس جهنم..نگران یه فرشته شده بود؟
با این افکار خواست بره..که دست کوچیکی روی دست هاش حس کرد.
پسر تو خواب ناله ایی کردو با دست هاش یکی از انگشتای بلندو کشیده ی مردو گرفته بود.
مرد با بهت به اون دست ها خیره شد بود.چطور جرئت کرده به من دست بزنه.
اما فقط اون لحظه به وجود اون فرشته که تو تب میسوخت فکر میکرد.
+لعنتی..
دستشو زیر بدنش بردو اون رو بلند کرد.
در حمام رو باز کرد و وان رو پر از اب سرد کرد.
پسرو اروم توی اب گزاشت.
پسر تو جاش لرزید.اما بعد لحظاتی بدنش خنک تر شدو اروم شد. لباس حریرش به بدنش چسبیده بود.مرد با دیدن بدنش خواست دستشو بهش بزنه که دستشو کشید.
+فاک.چت شده دویل.تو یه شیطانی.چرا باید بهش توجه کنی.باید همینطور که تو‌تب میسوخت بهش تجاوز میکردیو ولش میکردی.
با شنیدن صدای ضعیف پسر تمام افکارش در لحظه ایی از بین رفت.
-م..ممنونم
چی اون..اون الان از من تشکر کرد؟؟؟؟ از من؟؟؟ از شیطان!! چه فاکی داره اتفاق میوفته اینجا..الان مغزمو از دست میدم.
به دستای پسر که دور مچش کبود شده بود و خونی بود نگاه کرد.
+فکر کنم کافی باشه.
اونو بلندش کردو با همون لباسای خیس دوباره تو قفس بردتش.بعد یه کاسه ی بزرگ اب سرد داخل قفس گزاشت و درو بست.پسر خودشو به کاسه نزدیک کردو چشماشو بست و‌بازهم‌خوابید.
...
باخستگی چشم هاشو باز کرد.
+بالاخره بیدارشدی کوچولو!
پسر با شنیدن صدا از ترس به عقب رفت.
مرد با دیدن ترسش خندید: نترس کاری باهات ندارم.
پسر از ترس میلرزید:ل..لطفا..من متاسفم..نمیخواستم اینجا بی..
+اسمت چیه فرشته؟
جیمین با تعجب به شیطانی که حالا اسمشو پرسیده بود نگاه کرد.اون حرف های زیادی راجبش شنیده بود.هرچیز غلط و ترسناکی راجبش..
-ج..جیمین.
جیمین احساس بیحالی زیادی داشت..با دیدن پشت سر مرد و غذاهای زیادی که بود اب دهنشو قورت داد و دستشو روی شکمش گزاشت.
یونگی بهش نگاه کردو خندید: گشنت شده کوچولو؟
جیمین ترسید جواب بده و اون رو اذیت کنه پس چیزی نگفت و فقط نشست و پاهاشو توی شکمش کشید.
با گزاشته شدن ظرفی توی قفسش سرشو بیرون اوردو با دیدن ظرف غذا خواست بگیرتش که با دیدن مرد دستشو عقب کشید.
مرد خنده ایی کرد:بگیرش..
جیمین دستشو بردو کمی غذا برداشت و خورد.
مرد نزدیک قفس شد و جیمین بازهم خودشو عقب بردو ترسید.
+توی مرز جهنم چیکار میکردی!
جیمین با یاداوری اشتباه بزرگش کمی لباشو داخل دهنش برد و سرشو پایین برد:م..من..فقط میخواستم ..اینجا رو از دور ببینم..هق..مت..متاسفم..اش..هق..اشتباه کردم..هق..وقراره بخاطر این اشتباهم..هق..بمیرم..
قطره های اشک از گونه هاش پایین میچکید.مرد با تعجب بهش خیره شد..اون اشک ها واقعا مثل الماس میدرخشیدن و پایین میریختند..
اون همیشه از دیدن اشک های دیگران لذت میبرد..اما اون فرشته...اشک هاش چی داشتن که باعث میشد بخواد اونهارو بند بیاره..
+گریه نکن
جیمین با چشم های اشکیش بهش خیره شد.
یونگی قفسو باز کرد و دستشو بالابرد.جیمین با فکر اینکه قراره بخاطر گریه هاش اونو بزنه چشم هاشو محکم روهم فشار داد.اما با احساس دستی که روی گونه اش نشست چشم هاشو باز کرد.
اون شیطان..داشت اشک هاشو پاک میکرد؟چطور ممکنه...
یونگی در قفسو نبست و رفت و روی تختش نشست.ذهنش درگیر اون فرشته بود.چرا نمیتونست مول همه با اون رفتار کنه.چرا انقدر نرم باهاش رفتار میکرد.اون پسر چه تفاوتی داشت.
-ا..اقا..
با شنیدن صدای پسر سرشو بالا اورد.
-شما..اونقدراهم..فرشته ی بدی نیستید..
چی؟فرشته؟ اون احمق یا نمیدونست که داره با چه کسی صحبت میکنه یا واقعا قصد مسخره کردنش رو داشت.
+منظورت چیه؟ من یه شیطانم احمق..فرشته؟
جیمین از طرز حرف زدن مرد فهمید که ناراحت شده ازش پس اروم و با ترس گفت:شما هم..یه ..یه فرشته بودید..اون رو میتونم درونتون ببینم هنوز..
مرد دست هاشو محکم به تختش کوبید.
+چطور جرئت میکنیی
داد زد و باعث شد اون فرشته تو جاش بپره و از ترس بلرزه.
مرد بلندشد و سمت قفس رفت.جیمین عقب عقب رفت.
-بب..خشید..اقا ..نمیخواستم.. نارا...حتتون کنم..
مرد حتی از فاصله ی ایی که باهاش داشت میتونست لرزش وجودشو ببینه.تا چند لحظه قبل میخواست اون پسرو بگیره و کاری کنه تا بفهمه ذره ایی فرشته بودن در وجودش نیست.اما با دیدن بدن لرزونش فقط ایستاد.
+دیگه بهم نگو فرشته..من فرشته نیستم..دیگه نیستم..من یه موجود طرد شده ام..من شیطانم..
-با..باشه..
احساس لرزش بدن فرشته احساس بدی بهش میدادن.
+اروم باش فرشته.من..بهت اسیب نمیزنم..
جیمین با تعجب بهش نگاه کرد.اون شیطان بود دروغ گفتن براش کار اسونی بود اما لحنش مسخره یا توهین به نظر نمیومد.
-نمیخواید..منو بکشید!
مرد بهش نگاه کرد.بدن کوچیک و ضریفش.موهای قشنگ صورتیش.نگاه متحیر و ترسیده اش.
لبخند کوچیکی زد: نه
پسر با شنیدن اون کلمه کمی اروم تر شد میخواست دلیل رو بپرسه اما میترسید .
+من باید به یه سری چیز سر بزنم.در قفستو باز میزارم اما حق نداری ازش بیرون بیای.فهمیدی فرشته؟
پسر سرتکون داد.مرد از در بیرون رفت.
چندساعتی میشد که رفته بود و خیلی حوصله اش سررفته بود. دستاش رو بالای سرش گرفتو باهاشون بازی میکرد با شنیدن صدای در منتظر دیدن مرد بود که با دیدن سرباز ها کمی عقب رفت.
یکی از سربازا نزدیک اومد و خنده ایی کرد: هنوز سالم به نظر میاد.رییس چطور خشن به فاکش نداده تا زیر بدنش جون بده ها؟
سرباز دیگه ایی گفت: نظرتون چیه خودمون به جاش اینکارو کنیم؟
سرباز دیگه قهقه ی ترسناکی کردو سر تکون داد: موافقم
جیمین از ترس و اون حرفا عقب عقب رفت تا جایی که پشتش به اون میله ها خورد. یکی از اونا دستشو بردو جیمینو از قفس بیرون پرت کرد. جیمین با خوردن کمرش به کنار تخت اه ارومی گفت.
سرباز دیگه ایی دستشو به طرفش برد تا لباسشو کنار بزنه که جیمین دستشو کنار زد: بهم..دست..نزن..
سرباز با عصبانیت داد زدو گفت: چطور جرئت میکنی جلومو بگیری . دستشو بالا بردو توی شکم پسر زد. جیمین از درد اشک توی چشم هاش پایین ریختن.
مرد دیگه موهاشو توی‌دستاش گرفت و سرشو بالا کشید.
دهنتو باز کن برای ددی.جیمین با دیدن اینکه مرد داره باکسرشو پایین میکشه چشماشو محکم بست. مرد با مشت توی صورتش کوبید و گفت: چشمای کوفتیتو باز کن.
جیمین با احساس خون جمع شده تو‌دهنش اهی گفت.
در اتاق با صدای بلندی باز شد. سربازا از ترس بلند شدن و بدن بی جون جیمینو روی زمین رها کردن.
مرد با دیدن صحنه مقابلش دستاشو مشت کرد.
+ا..اینجا..چه خبره؟
دادی زد.دادی که تمام وجود سربازا رو از وحشت خیس کرد.
/سر..سرورم..اون هرزه..خودش..
با دیدن بدن بی جون جیمین و خون روی لبش به طرفش رفت و اونو تو بقلش گرفت. جیمین ناله ی ارومی کرد و با احساس گرمای بدن مرد چشماشو کمی فاصله داد: اونامیخواستن..بهم..هق..دست..بزنن..من..متاسفم..هق..من از قفس...بیرون ..هق نیومدم..مت..اسفم..
مرد با خشم به اون سه نفر نگاه کرد.خشمی که وجودش میتونست اونارو بسوزونه و پودر کنه. جیمین که از درد پاهاشو توی شکمش کشیده بود رو بلند کردو برد روی تختش گزاشت.
+شما کثافتا..
دستشو بالا برد و هرسه تاشون به سرفه افتادن. با جادوش جلوی نفس کشیدنشونو گرفته بود. انگشتای دستاشونو دونه دونه شکوند و بعد توی اتیش عمیقی اونارو رها کرد تا کم کم بسوزن.
بعد از مطمئن شدن از زجر ابدیشون به اتاق رفت. پسر توی خواب هق میزد.موهای صورتی قشنگش عرق کرده بودن و لب هاش خونی بودن.مرد خواست کنارش بشینه که پسر با سرفه ایی کمی از خون توی دهنشو روی لباسش ریخت و چند قطره روی تخت. با ترس روی تخت نشستو به مرد که کنارش بود نگاه کرد با دستای لرزون گفت: ببخشید..تختتونو..هق..معذرت میخوام..میتونم هق میتونم تمیزش کنم..فقط کمی اب ..
مرد با دیدن ترس خیلی زیاد پسر که باعث میشد حتی نفس نکشه و با گریه کلماتو بگه جلو رفت و اونو تو بقلش گرفت: اروم باش جیمین..فقط یه لکه اس..من بهت اسیب نمیزنم..
با دیدن لکه های خون روی لباسش بلند شدو یکی از لباسای خودشو برداشت.
+آه این کوچیکترین سایزیه که دارم..
لباس مشکی رو به پسر داد تا عوضش کنه.
پسر لباس حریرشو اروم از بدنش دراورد.تازه متوجه مرد که روبه روش ایستاده بود و بهش خیره شده بود شده بود.دستشو با خجالت روی بدنش گزاشت.
مرد نگاهش به کبودی روی شکمش افتاد و چشم از بدن سفید و بلوری زیبای پسر کشیدو نزدیک رفت.دستشو به طرف کبودی دراز کرد.پسر بدن شروع به لرزیدن کرد.
+اروم باش کوچولو کاریت ندارم.
توی ذهنش به اون اشغالا که رد کبودی روی بدن بی نقص و زیبای فرشته اش گزاشته بودن فرستاد.
جیمین لباسو پوشید.مرد محو لباسی که تضاد زیادی با رنگ پوست و وجود اون پسر داشت شده بود.اون لباس هیچوقت از این زیباتر دیده نمیشد.
پسر با احساس دردی چشم هاشو بست.
+درد داری؟
با نگاه کردن بهش جوابشو گرفت. اروم نزدیکش شدولب هاشو پاک کرد. فاک اون لب ها چقدر درشت و زیبا و پفی بودند.چقدر خوش رنگ و..
با صدای پسر به خودش اومد و نگاهشو برداشت.
-ممنو..نم اقا
+یونگی
-چ..چی!
+اسمم یونگیه فرشته،شیطان و رییس جهنم یونگی.
-م..من..میتونم با این اسم صداتون کنم!؟
+اگه کسی اینجا از جونش سیرشده باشه با این اسم صدام میزنه.اما...تو‌میتونی از این به بعد اینطوری صدام کنی کوچولو.
جیمین لبخندی زد.مرد تاحالا لبخند پسرو ندیده بود.احساس گرمایی تو قلب یخ زده اش باعث شد دستشو روی قلبش بزاره و اخ کوچیکی بگه.
-ح..حالتون خوبه؟
یونگی بلند شد.
+خوبم.تو میتونی روی تخت من استراحت کنی فعلا.من میرم تا..
-می..میشه منو اینجا تنها نزارید..من..میترسم..اونا بازهم بیانو..من نمیخوام اونکارارو باهاشون..هق..بکنم..
یونگی با دیدن هق های پسر که دوباره داشت شر‌وع میشد ایستاد.
+باشه باشه..نمیرم..همینجا میمونم..گریه نکن فرشته کوچولو..
جیمین با شنیدن حرفش حس خوبی پیدا کرد که باعث شد رایحه ی اکلیلی و خوبی ازش ساطع شه.
یونگی با احساس اون رایحه فقط با تعجب خیره شد بهش:ایین..این دیگه چه بوییه..
جیمین با فهمیدن اینکه شاید یونگی از این بو خوشش نیومده خودشو جمع کرد.
+من میرم و به کارام میرسم.کنارتم..تو روی تخت بمون استراحت کن.
بعد سریع از اتاق بیرون رفت.
نفس نفس میزد:فاک اون دیگه چه بویی بود.چقدر..خوب؟ نه فوقولاده بود.بی نهایت خوب بود.

Fell in love with the devil!🥀🩸Where stories live. Discover now