~ اصلا باورم نمیشه ... یعنی هیونگ تمام این مدت کره بوده؟ چرا سراغی از ما نگرفته پس؟کوک متعجب در حالی که روی مبل کنار ته مینشست گفت.... جیمین به همه خبر داده بود و حالا همه استودیوی یونگی جمع شده بودن... با زیر رو کردن کیف یون متوجه شدن عکسهای دیگه ای از جین و بچه ها گرفته شده... تمام عکسها رو جمع کرده بودن و سریع از خونه زده بودن بیرون.... نامجون برگه ها رو دستش گرفت و گفت: ته ببخشید که بهش شک کردیم... آخه واقعا بعید به نظر میومد...
ته سرش رو تکون داد و گفت: نه هیونگ.. شایداگه منم بودم باور نمیکردم... هنوز هم باورش برام سخته...
+ یعنی اینا واقعا بچه هاش هستن؟
هوبی برگه ها رو از نامجون گرفت و با دقت بهشون نگاه کرد...
- درسته... اون شب صداش میزدن آپا...
# اما اینجا کجاست؟ ... چیز دیگه ای توی کیف یون پیدا نکردید؟
جیمین سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت: تنها چیزایی که مربوط به هیونگ بودن فقط همین عکسهاست
+ ایشششش باورم نمیشه...از یه طرف عصبانی ام که هیونگ سراغمون رو نگرفته و از یه طرف خوشحال که حالش خوبه...
یونگی نگاهی به ته کرد و گفت: حالا میخوایی چیکار کنی؟
ته نگاهی به عکسا کرد و گفت: تنها یه راه دارم... باید با برادر هیونگ حرف بزنم... اون پیششون بوده... ازشون حتما خبر داره... من تمام این سالها به خاطر خجالتی که از خانوادشون میکشیدم تمام ارتباطم رو باهاشون قطع کردم... اما الان شرایط فرق داره... من دیگه نمیتونم و نمیخوام جین هیونگ رو از دست بدم... هر جور شده پیداش میکنم...
از جاش بلند شد و گفت: حتی نمیخوام یک ثانیه رو هم از دست بدم... همین الان باید باهاش حرف بزنم...
کوک از جاش بلند شد و گفت: به نظرم همه با هم بریم... ممکنه اگه تنها بری بهت چیزی نگه ته... ولی وقتی هممون رو با هم ببینه شاید بتونیم راضیش کنیم. هوم؟
همه موافقت کردن و سریع به سمت خونه برادر جین حرکت کردن... وقتی رسیدن ساعت 7 شب شده بود... جیمین و یونگی با ماشین جدا اومده بودن.. سریع پیاده شدن و سمت ماشین کوک رفتن... کوک شیشه رو داد پایین و با تردید گفت: من گفتم هممون بیام ولی الان یه کم دیر نیست؟ زشت نباشه یه وقت؟
ته در ماشین رو باز کرد و قبل از اینکه پیاده شه گفت: گفتم که حتی نمیخوام یک ثانیه رو هم از دست بدم .... از ماشین پیاده شد... جیمین و یونگی هم پشت سرش راه افتادن... هوبی و نامجون و کوک هم سریع از ماشین پیاده شدن و سمت بقیه دویدن... ته پشت زنگ ایستاد... نفس عمیقی کشید و با دستای لرزون دکمه رو فشار داد... اما خبری نشد... دوباره و دوباره زنگ در رو فشار داد... اما هیچ خبری نشد... جیهوپ که لباس گرم مناسب نپوشیده بود در حالی که میلرزید گفت: شاید خونه نیست... ته دوباره ناامید زنگ رو فشار داد...