P.4

35 10 1
                                    

تیونگ~

درست با اون گرگای وحشی رسیدیم به قلعه شاهزاده
با دیدن اون آلفا یه لحظه شوکه شدم
چهرش منو یاده یه نفر....
دستامو مشت کردم
گرگ کوچولوی من...
شبیه این آلفاس و مخصوصا الان که تقریبا بالغ شده انگار دوتاشون...
نمیخاستم به این فرضیه تو ذهنم بال پر بدم نه این امکان نداره
گرگ کوچولو من مثل این آلفا وحشی نیس هیچیشم شبیهش نیس
با حس کردن یوتا ک بیشتر بهم نزدیک شده بود حس کردم خطری حس کردم
از وقتی اون گرگا رو دیده بود اخماش توهم رفته بود
بالاخره رسیدیم مارو راهنمایی کذدن به سالن اصلی
یه میز بزرگ وسط سالن بود یه سمتش نوشیدنی هایی که از بوش هم میشد فهمید که خونه و سمت دیگه میز پر از گوشت بود
من نشستم روی اولین صندلی و رو به روی من اون آلفا نشست چشم تو چشم شدن باهاش باعث شد قلبم مردم بازم از کار بیوفته..
اون چشمارو دیگ نمیشد انکار کرد
چشماش درست مثل اون بچه بود
با نشستن یوتا کنارم سعی کردم خودمو کنترل کنم
به یوتا ک همچنان اخماش توهم بود و داشت اون گرگ رو به روشو نگا میکرد خیره شدم
جانی بود احتمالا یوتا از زمانی ک یادمه میخاد اون گرگو نابود کنه ولی برخلاف قدرتش زورش نمیرسید تا اون گرگو شکست بده همیشه هردوشون نابود میشدن بدون هیچ برنده ای
با صدای یه نفر سرمو بالا اوردم که شاهزاده و برادرش رو دیدم
از چهرش هم معلوم بود ک چه قدر باهوش و محافظ کاره
اما داداشش اینجور به نظر نمیومد
با لبخند اومد و پشت میز وایساد

دویونگ- خوش اومدید هر دوطرف، فک کنم هرطرف از دیدن هم تعجب کردید ولی به دلایلی من به قدرت جفتتون نیاز دارم

جهیون با صدای دیپش شروع کرد به حرف زدن

جهیون-خب دقیقا چرا باید همچین همکاریو قبول کنیم چه سودی برا ما دوطرف داره

همینم از یه رهبر با تجربه برمیاد

دویونگ لبخند با استرسی زد و جواب جهیونو با ارامش داد

دویونگ- با یه دشمن طرفیم یکی تاریکی کامله سودش چیه؟! اینه که حداقل هر سه تا سرزمین از قتل عام و نابودی نجات پیدا میکنن

اخمامو توهم بردم با صدای سردم چیزی ک ذهنمو درگیر کرده بودو پرسیدم

تیونگ- منظورت از تاریکی چیه؟!

به داداشش اشاره کرد که بیاد نزدیک تر
تا جایی ک یادمه مارک بود
یقه داداششو گرفت و بازش کرد با تعجب به بدن اون پسر نگا میکردم
اون چی بود

دویونگ - این یه نفرینه که اون روش گذاشته، کلی تلاش کردم که نابودش کنم از همه کمک خواستم تهش همیشع به یه چیز رسیدم، "دارک"
اخریا یکی بهم یه داستان گفت داستان یه پادشاه تاریکی ها کسی که منتظره یه فرصته تا بتونه از مکان امنش بیاد بیرون

جهیون- چی میگی مارو مسخره کردی؟

مارک که ساکت بود از اول شروع کرد به حرف زدن

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 02, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑯𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝑫𝒂𝒘𝒏Where stories live. Discover now