قسمت سی و پنجم

198 54 53
                                    

+قدرتت شبیه شخصیت بد فیلم هاست.

پسربچه براش سری تکون داد و به منظره‌ی رو به رو خیره شد.نفسی کلافه به بیرون فرستاد و مثل آنتوان به خورشیدی که میرفت تا پشت درخت ها پهنان بشه نگاه کرد.باد خنکی میزد و صدای ملایمش سکوت بینشون رو همراهی میکرد.

_من شبیه کدومشونم؟

شبیه کی بود؟نیکولاس یا ماریا؟به نیم رخ نرم پسر نگاهی انداخت،به آرامشش و خنده‌هایی که به راحتی روی لب هاش میومد و قلب اطرافیانش رو نرم میکرد.نه اون پسر خیلی روشن بود،روشن تر از طمع ماریا و روشن تر از روح تاریک نیکولاس‌

+شبیه هیچکدومشون نیستی.

چشم هاش که به چشم های معصوم اون پسر افتاد،از درون شروع به زاری کرد.شد مجنون به در و دیوار قلب خودش چنگ انداخت.همیشه نگاهش میکرد ولی از دور.به بازی های کودکانه‌اش،به شادی بی‌دغدغه‌اش،به اینکه خیلی زود قلم به دستش ندادن و کودکی هاش رو ندزدیدن.آنتوان داشت جوری بزرگ میشد که اون حسرتش رو داشت.

_من چندباری دیدمت،همیشه بهم نگاه میکردی.دوستام میگن تو خیلی خوشتیپی.

خندید اما یه خنده‌ی واقعی،نه اون خنده‌های جنون آمیزی که سوفیا می‌دید.دستش رو جلو برد و دست های نرم پسر رو توی دستش گرفت و نوازشش کرد.تو عالم کودکانه‌اش نه حرص داشت نه طمع،نه پول بیشتری میخواست و حالا بهش میگفت درموردش با دوست هاش حرف زده.

+نترسیدی از اینکه نگاهت میکنم؟

_مامی گفت تو یه آدم خوبی و هر وقت زمانش برسه خودت باهام حرف میزنی.

سارا زیر دست خودش کار میکرد.عاشق همسرش بود و بچه دار نمیشد.اوضاع مالی خوبی نداشتن که بتونن کودکی رو به سرپرستی بگیرن.اون زن و همسرش متئو تنها کسایی بودن که همیشه باور داشتن بهش.از وقتی نوجوون بود بهش محبت میکردن،هر زمان که به اجبار نیکولاس ساعت های زیادی رو توی دفاتر تجاری میگذروند اون دو نفر اجازه نمیدادن به یه نوجوون سر به هوا سخت بگذره.وقتی آنتوان سه ساله رو به دستشون سپرد همراه با تمام امکاناتی که میشد،برق چشم هاشون رو فراموش نمیکرد و حالا آنتوان طوری بزرگ شده بود که هیچ کینه‌ای ازش نداشت.

+تو بهترین مادر دنیا رو داری.

_میدونم.بهم گفت هروقت این جمله رو بهم گفتی جایزه‌ات رو بدم لیما

و اشک از کنج چشمش به پایین ریخت.بهش میگفتن لیما و موهایی که به زور صاف میکرد رو بهم می‌ریختن.طوفان زندگیش باعث شد اون زن و مرد رو به همراه آنتوان از خودش دور کنه تا گرفتار نشن اما حالا می‌دید تعداد آدم هایی که دوستش داشتن کم نبوده.وقتی ظرف کوچیک پودینگ توت فرنگی بین دست هاش نشست ظرف رو کنار گذاشت و دست هاش رو دور تن لاغر آنتوان حلقه کرد.حالا میفهمید که هنوز کسایی رو داره که دوستش داشته باشن،آدم هایی که علاقه‌مندی های بچگیش رو به خاطر بیارن و بهش محبت کنن.سرش رو،روی موهای نرم پسری گذاشت که اغوشش رو پس نزده بود.

هیولای لندن(کامل شده)Where stories live. Discover now