قسمت نوزدهم

223 67 32
                                    

_بقیه اعضای خانواده پین کجان؟

روزها کسالت بار شروع میشدن.مارتینز چیز جدیدی پیدا نمیکرد اما در تلاش بود که تمام زندگیش رو نبش قبر کنه.دستی به لبش کشید و سعی کرد سردردی که ناشی از بحث تازه اش با پن بود رو نادیده بگیره.

+همشون آمریکا زندگی میکنن!

_هیچ ارتباطی باهاشون نداری؟

از وقتی به خاطر میاورد فقط خودش بود و پدرش.هیچ وقت هیچکسی رو حتی تو مهمانی های مجلل سالانه ندیده بود.حتی میتونست بگه پدرش دوستی هم نداشت،اطرافیانش صرفا شریک تجاری یا هم دست هاش برای دور زدن قوانین مالیاتی محسوب میشدن.

+نه،هیچ وقت ارتباطی باهاشون نداشتیم.

_مادرتون کجاست آقای پین؟من شنیدم که وقتی دو ساله بودی از نیکولاس پین طلاق گرفته.هیچ وقت ندیدیش؟

مادر واژه‌ی قشنگی نبود برای سوفیا.زنی که گاهی عکس های سه در چهار کوچولوش رو توی اتاق کار پیدا میکرد.انگار نیکولاس این یه قطعه از زندگیش رو دوست داشت،شاید هم میدونست روزی اون هارو پیدا میکنه و باعث عذابش میشه.

+نه ندیدمش،اصلا تو این کشور زندگی نمیکنه.هدف از این سوال ها چیه؟

چشم های ریز آبی مارتینز به میز خیره شده بودن،نمیدونست چرا اما ضربان قلبش تند شده بود،اتفاقی که حتی توی اولین دادگاه هم نیوفتاده بود.کاش میتونست از این اتاق بره بیرون و خودشو جایی بین بازوهای زین پیدا کنه.مکانی که یک هفته‌ی اخیر میتونست بدون اجازه اونجارو داشته باشه.گاها هم با ویلیام شریک بشه.

_مرگ پدرتون هم عادی به نظر نمی‌رسیده!میخوام از اولین پله شروع کنم.

+ولی من ازت خواستم پرونده ماریا استوارت رو حل کنی!

مارتینز از پشت میز بیرون اومد و از تنگ روی میز لیوانی از آب پر کرد و بعد به طرفش گرفت.تازه متوجه شد که چقدر احساس گرما میکرده.لیوان رو سر کشید و دوباره به مارتینز نگاه کرد.

_همه‌ی چیزهایی که به ماریا استوارت مربوط بود رو بهم نگفتی ،چطوری با اطلاعات ناقص حلش کنم؟

+چی میخوای بدونی؟

_انگیزه ات رو برای اینکه این اولین پرونده باشه!

_____________

حتی فکرش رو هم نمیکرد که زین اینقدر خونسرد بمونه،تصور میکرد اگه بهش بگه تا حدی معامله اشون رو برای مارتینز شرح داده حتما عصبانی میشه،اما اون به بالشتک های قرمز کتابخونه تکیه داده بود و با آرامش به دفترچه‌‌ای که توی دستش داشت نگاه میکرد.

+ازم عصبانی نیستی؟

دوباره اون سایه‌ی باریک مژه های فرخورده‌ی لیام رو که زیر چشم هاش افتاده بودن،دید.نور خاص محیط چهره‌اش رو زیباتر میکرد.صدای خوشحال خواهرش وقتی از دوست پسرش آنتونی میگفت رو نمیتونست فراموش کنه.حتی تصورش هم نمیکرد پول اینطور معجزه کنه،مدت ها بود جز صدای خسته چیز دیگه‌ای از هلن نشنیده بود اما امروز اون دختر شبیه به ایام نوجوانی چنان هیجان زده گاهی جیغ می‌کشید که بغض رو مهمان گلوش کرد.باید از لیام بابت این اجبار پر منفعت ممنون میموند یا همچنان تلاش میکرد انتقام از دست دادن مگی و رویاهاش و غرورش رو ازش بگیره؟

هیولای لندن(کامل شده)Where stories live. Discover now