قسمت بیست و پنجم

236 59 51
                                    

دومین روزی بود که ویلیام توی عمارت حضور نداشت و احساس دلتنگی روی قلبش سنگینی میکرد.مسائل زیادی وجود داشتن که این روزها بخواد براشون نگران باشه اما حاصل خاطرات تلخش به شکل عجیبی براش مایه دلگرمی شده بود.

_گرسنه نیستی؟

نمیدونست چرا اصلا توجه میکنه اما لیام اصلا خوب غذا نمیخورد،اغلب وقت ها پشت میز می‌نشست و بی هدف به غذا چنگال میزد.امروز خیلی بیشتر از شب قبل میفهمید که چه کاری انجام داده.وقتی صبح پیامکی از مگی دریافت کرد.«سخت بود از دوست پسرم مخفی کنم،اما ارزشش رو داشت زی⁦:-*⁩⁦«

+دلم برای ویلیام تنگ شده

_چطوری میتونی؟واقعا میپرسم،کنایه نیست‌.چطور میتونی دوستش داشته باشی.

+این یه معجزه بود زین...

بازگشت به عقب
سه روز پس از طلاق

برخلاف توصیه پزشک،قرص آرامبخش رو بدون آب قورت داد.یه سری اسناد توی گاوصندوق اتاق شکنجه‌ی مشترکش با پن جا مونده بود که باید برشون میداشت.نیازی نبود به اون اطلاعی بده چون قطعا تا به الان با خبر شده بود.وارد اتاق شد و تمام تلاشش رو کرد تا جز به تابلوی کنار رفته به چیزی نگاه نکنه.زمان زیادی نبرد تا تونست اسناد مد نظرش رو خارج کنه و داخل کیفی که همراهش داشت بذاره،به محض اینکه از در اتاق خارج شد ،صدای گریه‌ی نوزاد به گوشش رسید.بدنش خشک شد،باید زودتر می‌رفت.

_یه بند این بچه داره گریه میکنه،زنگ بزن به پزشک الی،داره از حال میره.

قدم های سستش متوقف شدن.یه بچه اونجا بود،بچه ای که مدام گریه میکرد چون مادر افسرده‌اش این روزهارو توی مطب روانشناس میگذروند.مادر خودخواه و نالایقی که انتقام غرور شکسته‌اش رو با خلق موجود بی‌گناهی گرفته بود.باید می‌رفت اما گریه‌ی ضعیف و بی حال بچه‌ای از جنس خودش نذاشت.همزاد پنداری میکرد شاید،اون هم ترد میشد.از گریه ضعف میکرد اما نیکولاس اندکی محبت خرجش نمیکرد تا بلکه روح آزرده‌اش آروم بگیره.متاسف بود که میدونه اتاق بچه کجاست.

_آقای پین!ما.‌‌..

+برین بیرون.

_ولی آخه خانوم...

+برین بیرون!دیگه تکرارش نمیکنم.

پرستارها که نمیدونستن لیام پین،پسر نیکولاس پین یه جسم تو خالیه.اون ها ازش میترسیدن،از قدرتی که حسش نمیکرد و از خشمی که بروز نمیداد میترسیدن پس اتاق رو ترک کردن.احساس میکرد شاید میلیون ها تن وزن داره که نمیتونه خودش رو حرکت بده و به طرف موجودی بره که صدای گریه هاش ضعیف تر از قبل شده بود.
«برو لیام،برو.تو نیکولاس نیستی،اون داره گریه میکنه»
با خودش زمزمه کرد و حینی که وزن یک زمین غم رو به دوش می‌کشید کنار تخت بچه،روی صندلی نشست‌.بینی کوچیکش سرخ بود و پلک های پف آلود صورتیش چشم هاش رو مخفی کرده بودن.بدنش انگار می‌لرزید،وحشت از گذشته و فکر به اینکه بعد از رفتن مادرش،شاید خودش هم اینطور می‌لرزیده و کسی بغلش نکرده باعث شد نوزاد رو بین دست هاش بگیره و بدن سبکش رو به سینه بچسبونه،بی اراده بدنش رو تکون داد .

هیولای لندن(کامل شده)Where stories live. Discover now