به ریوجین عزیزمسلام
سومین روزیه که نیستی.
مادرت امروز اینجا بود، میخواست وسایلت رو با خودش ببره.
اما من نذاشتم. چطوری میتونم بذارم تنها خاطراتم ازت رو با خودش ببره؟ این خونه با وسایلش مال ماست، مگه نه؟
من میدونم تو برمیگردی، باز هم یدونگی صدام میزنی و از پشت بغلم میکنی.
من هم برمیگردم و دستام رو دور کمرت حلقه میکنم و روی گونههات رو میبوسم.
روی خال روی پلکت بوسههای متعدد میذارم و باز هم صدای خندهات به گوشم میرسه.
این اواخر ولی نمیخندیدی جین. هنوز لبخند میزدی، هنوز صدای قهقهههات به گوشم میرسید، ولی نمیخندیدی. عجیبه نه؟ بخندی ولی نخندی. لبخند بزنی ولی لبت خندون نباشه.
خوشحال نبودی ریوجین، و من دیر متوجه شدم. میفهمیدم یه چیزی درست نیست، ولی فکر میکردم خستهای، فکر میکردم زندگی داره بهت سخت میگیره و این هم درست میشه.
و فکر کنم واسه تو شد، نه؟
همینکه واسه تو درست شده باشه کافیه برام.
اینبار حرف زیادی برای گفتن ندارم، حس میکنم نمیتونم بیانش کنم، شاید نامهی بعدی حرف بیشتری برای گفتن داشته باشم.دوستدار تو، کسی که متوجه نشد.
____
ووت و کامنت یادتون نره~
YOU ARE READING
𝖫𝗈𝗏𝖾, 𝖸𝗈𝗎𝗋𝗌 𝖥𝗈𝗋𝖾𝗏𝖾𝗋┊𝖱𝗒𝖾𝗃𝗂
Fanfictionهمیشه دلش میخواست پرواز کنه، نمیدونم چرا، شاید هم میدونم. انگار به این آدمها تعلق نداشت. انگار دنیا و اون دوقطب موافق یه آهن ربا بودن، که هرچقدر تلاش میکرد، باز هم دنیا اون رو پس میزد.″ - 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖱𝗒𝖾𝗃𝗂 - 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖠𝗇𝗀𝗌𝗍, 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇...