Chaos & fire

29 10 15
                                    

*چند روز بعد - شهر مرزی یانچئون - پشت دیوار های عظیم*

حین غروب آفتاب بچه ها تو کوچه های خلوت شهر میدویدن و خبر رسیدن کاروان امپراتوری رو به مردم میدادن، مردم با عجله از خونه ها بیرون زدن و سمت کوچه عریض و طویلی که به فرمانداری ختم میشد رفتن، با دیدن کاروان باشکوه امپراتور که وارد شهر شده بود همه تعظیم کردن، کاروان به جلوی ساختمان فرمانداری رسیده بود و پادشاه بالاخره از اسب خودش پیاده شد، کش و قوسی به بدنش داد، صدای خورد شدن قلنج هاش باعث خنده فرمانده میشد، پادشاه با اخمی که نشونه تعجب بود به فرمانده گارد سلطنتی نگاه کرد و گفت
-سانجو؟! به چی میخندی؟

مرد اینبار بلند خندید
-تو پر قو بزرگ شدی با چند روز اسب سواری انگار داری جون میدی

پادشاه با شنیدن حرف دوست صمیمیش خنده عصبی ای کرد و انگشت اشاره اش رو به نشونه تهدید بالا آورد، تا خواست حرفی بزنه پیرمردی مردم رو کنار زد و از بینشون بیرون اومد، به سمت پادشاه میومد که سربازا سریع جلوش رو گرفتن، پیرمرد اشک می‌ریخت
-التماس میکنم...بذارید سرورم رو ببینم دستم به دامنتون تمنا میکنم

جه‌هیون چشماش رو ریز کرد و با دقت به پیرمرد نگاه کرد
-بذارید بیاد

سرباز ها کنار رفتن و پیرمرد به پادشاه نزدیک شد، سانجو احتمال هر چیزی میداد پس دست به سمت قبضه شمشیرش برد و منتظر بود که اشتباهی از اون پیرمرد سر بزنه تا در آن واحد به جهنم بفرستتش، پیرمرد مقابل پادشاه زانو زد و شروع کرد اشک ریختن
-سرور من....اینجا اوضاع خیلی بده، مردم عادی اینجا تا غروب آفتاب میتونن بیرون بمونن چون بعدش شهر پر از دزد و ارازل اوباش میشه اشراف با محافظ بیرون میان و حتی در فاحشه خانه ها عیش و نوش میکنن

جه‌هیون وسط حرف مرد پرید و به اطراف نگاه کرد، با عصبانیت به اطراف نگاه کرد
-فرماندار این خراب شده کجاست؟ اصلا چرا به استقبال من نیومده؟

خواست ادامه حرفش رو بزنه که با دیدن مردی با لباس شلوار راحتی سفیدی همراه دو زن جوان نیمه برهنه همه چیز از یادش رفت، جه‌هیون اینقدری شرم کرد که سر به زیر انداخت، مرد مست خندید و تعظیمی کرد، میخواست زمین بخوره که دو زن کنارش از دستاش گرفتن، مرد مست گفت
- درود بر نماینده لونای بزرگ... قدم رنجه فرمودید، شهر کوچک پر از ظلمات ما رو روشن کردید

امپراتور عصبی خندید و قبضه شمشیرش رو تو دستش فشار داد
-ببینم فرماندار اینجا تویی؟!

پیرمردی که اونجا زانو زده بود نذاشت نوبت به فرماندار برسه و فریاد زد
-خودشه، اگه واقعا نماینده لونایی... اون رو به سزای اعمالش برسون

پادشاه فریاد کشید و شمشیر با شکوهش رو از غلاف بیرون کشید و یه آن وارد شکم اون مردِ مستِ خرفتِ چاق فرو کرد، زن های کنار فرماندار جیغی زدن و صدای پچ پچ مردم شنیده میشد، فرماندار دستشو روی مچ دست امپراتور گذاشت و در حین اینکه خون از دهنش بیرون می‌ریخت به امپراتور خیره شد، امپراتور شروع کرد به عمیق‌تر فرو کردن شمشیر داخل شکمش، بعد که شمشیر از پشت فرماندار بیرون زد با قدرت تمام شمشیر رو به سمت بالا کشید، خون از دهن مرد روی صورت و لباس امپراتور ریخت و جون داد، پادشاه شمشیرش رو از وجود مرد بیرون کشید و وقتی مرد روی زمین افتاد جه‌هیون خم شد و شمشیر خون آلودش رو با لباس های مرد تمیز کرد، بعد بلند شد و بلند فریاد زد
-وقتی کاری بهتون سپرده میشه یا به بهترین نحو انجامش بدین، یا حداقل اگه انجامش نمیدین خرابش نکنید

𝘜𝘯𝘬𝘯𝘰𝘸𝘯 𝘳𝘢𝘤𝘦!Where stories live. Discover now