the fear

24 11 4
                                    

خب هایییی اومدم اذیتتون کنم چون ویو ها پایینه، حالا جدی نبودم ولی خب می‌خوام پارتا رو کوتاه تر بنویسم که هم من حوصله نوشتن داشته باشم هم شما زودتر به خوندنتون برسید. خب بریم سراغ داستان

-کل سپاه رو به حالت آماده باش در بیارید! امگا ها، بچه ها و افراد مسن رو به پناهگاه ها منتقل کنید

فریاد هاش به سر سرباز هایس که مقابلش میدویدن تمومی نداشت و مدام فریاد می‌کشید

-زود زودتر عجله کنید. می‌خوام کل برج های ماه کشور روشن باشن. پرنده هامون خبر کنید (پرنده های غول‌پیکری که انرژیشون رو از ماه میگیرن)، غیر های رو دیوار ها رو داغ کنید!

چند روز بیشتر نگذشته بود که کنترل کل کشور دوباره به دست جه‌هیون افتاده بود و ارتش ومپایر ها رو از خاکشون بیرون کرده بودن. بعد گذشت چند روز هنوز دلیل حمله اونها مشخص نبود، جه‌هیون تصمیم گرفته بود جاسوسی بینشون قرار بده تا از همه چیز با خبر بشن. اما در طی این مدت حملات ومپایر ها رو بی پاسخ نذاشت و به آتیش کشیدن چند شهر مرزی اونجا قناعت کرد. و امروز بعد درگیری های مکرر بالاخره جه‌هیون به خونه رفته بود تا همسر و فرزندش رو ببینه و جون تازه ای بگیره.
روی تخت دو نفره اش و داخل همون اتاقی که عاشق همسرش شده بود، به روی اون خیمه زده بود و دستش رو تکیه قرار داده بود
-نمیتونی بفهمی چقدر دلم برای کبود کردن گردن سفیدت تنگ شده کیونگا

با به پایان رسوندن حرفش نفس هایی که بخاطر دلتنگی سنگین شده بود رو به روی لب های همسرش خالی کرد، کیونگ دست هاش رو دور گردن آلفای مورد علاقه اش حلقه کرد و حس قلقلک آرامش بخش زیر دلش که بخاطر دیدن همسرش بود رو ایگنور کرد، ‌‌لبای گرم و سرخشو روی لب های قلوه ای و مردونه جه‌هیون گذاشت، چشم ها از روی عشق بسته شد و برای چند لحظه اتاق تو سکوت قرار گرفت. بعد چند مین عاشقانه بوسیدن از هم جدا شدن و جه‌هیون پرسید
-جونگ‌کوک کجاست؟
-اتاق کناری خوابه و نمی‌خواد مزاحم پدر مادرش بشه
-نبایدم بشه خصوصا موقعی که پدر مادرش میخوان براش خواهر یا برادر بیارن

کیونگ بوسه های عاشقانه ای رو شروع کرد و دسشو پشت سر جه‌هیون گذاشت، جه‌هیون با عجله لباس توی تن همسرشو پاره کرد...( حالا حالا ها می‌خوام اذیتتون کنم، اسمات نمیدم تا یکم ویو بالا بره)

                                          *****

با شنیدن خبر اومدن جاسوس ها جه‌هیون شلوار ساده ای پاش کرد و با بالاتنه لخت از اتاق خارج شد، رو تنش شنلی انداختن تا کمتر اندامش جلب توجه کنه، روی تخت پادشاهی نشست و منتظر موند. جاسوس تالار عظیم مقابلش رو طی کرد، مسیر براش جالب و طنز بود، سنگ های مرمری که کف تالار بودن، هر جایی که روش قدم گذاشته میشد از خودش نور طلایی پخش میکرد، فکر جاسوس زخمی و غرق خون که پارچه بزرگ قرمزی رو تنش انداخته بود این بود که چطور ممکنه خودشون تو سختی و بلا باشن و پادشاه همچین تزیینی برا کاخش انجام بده!
مقابل جه‌هیون رسید و زخمش رو فشار داد، زانو زد و سرشو پایین انداخت و گفت
-د..درود قربان، وقت قربون صدقه نیست. پس باید بگم که اونها فکر میکنن پادشاهشون رو ما ترور کردیم، دلیل حمله اشون به کشورمون همین بوده!

جه‌هیون قهقهه ای هیستریکی زد و منتظر ادامه حرف های جاسوس موند، جاسوس ادامه داد
-سرور من! همین چند روز پیش بود که فهمیدن ما تقصیر کار نیستیم اما باز هم در تدارک حمله جدیدی هستن. رسماً دنبال بهانه ای برای حمله به ما هستن، از طرفی قصد دارن از مردم آسمان هم کمک بگیرن

                                           ****

صدای آتیش و همهمه، جیغ و فریاد به گوش میرسید، جه‌هیون که زخمی به روی پهلوش بود با عجله همراه سانجو و محافظ دیگه ای سمت اتاق ملکه و ولیعهد رفت، در اتاق رو با عجله باز کرد که با چهره ترسیده زنش و بچه گریونش مواجه شد، لبخند مهربون فیکی زد و  تمام انرژیش رو جمع کرد تا بگه
-بلند شید باید بریم
کیونگ سر بچه اش رو به شونه اش فشار داد و از رو تخت بلند شد، با عجله از اتاق بیرون زد، همراه اون محافظا و پادشاه حرکت کردن، جه‌هیون شمشیرش رو به زمین میکشید و به سختی حمل میکرد، سمت راه مخفی تو کتابخونه رفتن و قفسه کتاب ها رو حرکت دادن، بعد عبور دریچه بسته شد، سمت جنگل میدویدن و جه‌هیون سعی داشت چیزی رو به کیونگ توضیح بده
-خوب گوش بده! ی محفظه ای هست تو وسط جنگل، بین خرابه های باستانی اونجا، میتونی داخلش بخواب بری تا جادو تشخیص بده چه زمانی امنه که بیرون بیای، کلا ی نفر جا داره ولی میتونی بچه رو هم با خودت ببری، اونجا بخواب تا ازت محافظت بشه، بعد اینکه کسی داخلش بخوابه جادو اون رو نامرئی میکنه، پس برو

کیونگ نفس عمیقی کشید و در جواب اشک می‌ریخت
-ا...اما تو چی؟

جه‌هیون ایستاد و گونه همسرش رو نوازش کرد، بوسه رو پیشونی  کیونگ گذاشت و لبخندی زد
-اینجا میمونم تا ازت مراقبت کنم، نمیخوام هیچی بگی، قول میدم خودمو بهتون برسونم، یا جایی پناه بگیرم تا زنده بمونم، فقط برو و از فرزندم محافظت کن، خواهش میکنم

دست نگهبان رو گرفت و ایستاد، کیونگ اشک می‌ریخت و فریاد زد
-جه‌هیون خواهش میکنم

سانجو دست کیونگ رو کشید و سمت مرکز جنگل برد، آخرین صدا و حرفی که کیونگ از جه‌هیون شنید این بود « دوستت دارم»
جه‌هیون شمشیرش رو بر داشت و برگشت، از محافظ خواست که مقابل سرباز هایی که میان بایسته، خودش هم کنارش وایساد، طی این مدت سانجو موفق شده بود تا نزدیکی خرابه های باستانی ببره، چیزی نمونده بود که برن داخل که صدای غرشی شنید، سر جاش خشکش زد و شمشیر رو تو دست هاش فشار داد، با دست آزادش محل خرابه رو نشون داد
-ملکه من، برای اینکه محفظه کار کنه باید تبدیل به گرگینه بشید، سریع حرکت کنید من جلوی اون ها رو میگیرم

بعد این حرف با نیرو های دشمن درگیر شد و تا زمانی که خون از دهنش بیرون زد شجاعانه جنگید.
کیونگ برای محافظت از بچش حتی منتظر نموند کامل به حرف های سانجو گوش بده، با عجله سمت محفظه رفت و تبدیل شد، داخلش خوابید و جونگ‌کوک رو که گریه میکرد تو بغلش فشرد، چشاش کم‌کم بسته شد و گریه های بچه ساکت...جادو داشت عمل میکرد

خب خب اینم از این، پارت بعدی رو موقعی میذارم که بوکم ی مقدار دیده بشه

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 15, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝘜𝘯𝘬𝘯𝘰𝘸𝘯 𝘳𝘢𝘤𝘦!Where stories live. Discover now