به انگشتاش خیره و لبهاشو بهم فشرده بود.
× حقیقت رو بهم بگو!
با صدای تراپیستش به خودش اومد و از بین کلاف سردرگم افکارش بیرون کشیده شد.
- چیو بگم؟
× دیشب...
- من که براتون تعریف کردم..
دکترش انگشتاش رو بهم گره زد و از بالای عینک نگاهش کرد.
× منظور من نتیجه ست چانیولا..
بیا واقع بین باشیم.
انقد با خودت نجنگ پسر...اگه صادقانه جلو پیش بریم زوتر حال جفتتون بهتر میشه.
پس از حقیقتی که توی سرت پنهان کردی نترس و بیانش کن. من اینجام تا حرفاتو بشنوم و کمکت کنم.ته قلبش کمی گرم شد و لبخند کوچیکی لبهاشو برای ثانیه ای پر کرد.
- باشه میگم.....سی دقیقه ی بعدی اون پسر با چشمایی ذوق زده برای تراپیستش حقیقتی رو بازگو کرد که روزها و شبها بعد از رفتن بکهیون با اون حقیقت توی سرش میجنگید.
_________________________________
صدای زنگ گوشی بکهیون به گوش سهون رسید و تمرکزش رو از مقاله ی روبه روش بهم زد.
عینک طبیش رو روی میز گذاشت و بین دو ابروش رو کمی ماساژ داد.
× بکهیون گوشیت داره زنگ میخوره!!
امیدوار بود بکهیون از تو حموم صداشو بشنوه و جوابی بده.
تنها صدایی که بهش رسید صدای اهنگ خوندن بکهیون زیر دوش بود .
بیخیال شد و جلوی لپ تابش رفت و به
ادامه ی کارش رسید .
اگه تماس مهمی بود دوباره زنگ میخورد.
بعد از پنج دقیقه برای دومین بار موبایل دوست پسرش زنگ خورد و اینبار تا سهون بجنبه و بخواد به گوشی برسه قطع شد و بعدش با نوتیفیکیشن پیامکش مواجه شد. سهون هیچوقت به گوشی بکهیون سرک نکشیده بود اما اینبار حس ششمش بیدار شده بود و بعد از دیدن چهره ی دیشب بکهیون
نمی تونست جلوی حسش رو بگیره.
بکهیون بعد از برگشت از تولد آدم عجیبی شدهبود و حتی موقع خواب رو تخت مشترک با سهون نخوابید و شب رو به بهونه ی تماشای فیلم مورد علاقش روی کاناپه دراز کشید و همونجا هم خوابش برد .سهون با استرس دستش رو سمت گوشی برد و پیامی که براش اومده بود رو باز کرد .
'' ساعت ۶ عصر تو همون کافه ای که انتهای خیابون دانشگاهمون بود!
لطفا بیا اونجا..
بعد از اینکه با سهون حرفاتو زدی و تصمیمت رو گرفتی به اون کافه بیا.
ازت انتظار دارم با صداقت جلوی من بشینی و تو چشام نگاه کنی و بگی هنوزم عاشقمی..
نذار سهون بیشتر از این عذاب بکشه
لطفا با تصمیم عاقلانه ات هر سه تامون رو نجات بده."نوک انگشتای سهون یخ زدن و نگاهش به
صفحه ی گوشی و اون پیام،
توی اون لحظه منجمد شد.
بالای صفحه اسم پررنگ pcy به چشم میخورد. گوشی رو سرجاش برگردوند و به سمت حموم رفت.
چندبار به در کوبید تااینکه صدای بکهیون رو شنید.
+ دارم میام ..
سهون دلش نمیخواست به اون چشمای ریز و معصومانهٔ بکهیون نگاه کنه و حرفاشو راجع به اون پسر بشنوه.
در حموم بسته بود و اینطوری راحتتر بود که بدون نگاه کردن بهم واکنش نشون بدن.
× فقط یه سوالی ازت می پرسم و درست جوابمو بده بکهیون!
بکهیون که داخل حموم در حال خشک کردنموهاش جلوی آینه بود حوله رو روی گردنش انداخت و منتظر جملات سهون موند.
× دیشب...دیشب چه اتفاقی بین تو و پارک چانیول افتاد؟ بهم بگو
ESTÁS LEYENDO
~ Still
Historia Corta" هنوز " تراپیستم گفت هنوزم بهت فکر میکنم و این یعنی خوب نتونستم به حرفاش عمل کنم و خاطراتت رو از زندگیم پاک کنم. هیون! بذار من دیوونه ی داستانمون باشم تو چرا ازم دست نمیکشی.. | Start→ 5th January Ending→3th March | -written by : saya -channel :...