﴿چندشاتی•••۱۵ دقیقه وقت اضافه﴾
﴿بخشهفتم°°°زندگیدروقتاضافه!﴾⚽🌚❤️🌝⚽
کنار اعضای تیم ایستاده و با دستانی که بر جیب شلوارک مشکی رنگاش فرو رفته بود
درحال کشیدن خطوطی بر زمین بود و برعکس باقی هم تیمی هایش اصلا اهمیتی به مربی جدیدی که قرار بود به زودی به آنها ملحق شوند، نمیداد...
بر زمین نقش میکشید ولی صدای قدم هایی که به آنها نزدیک میشد ناگه قلب او را لرزاند🎶شاید صدای بارونو نشناسم اما صدا پاتو چرا ♬!
🎵شاید که دیگه هیچیو حس نکنم اما نفساتو چرا ♬!کوبش قلب اش که رعشه به تن او انداخت
بدن اش میلرزید و حسی همچون برخورد ساعقه بر تناش داشت...
صدای قدم های آشنا و عطری آشنا تر...بوی گل های نرگسی!+سلام...
نه...نه این یک توهم نبود
این واقعی و درعین حال نزدیک بود؛
سر بلند کرد و قلبش فریاد کشید، فریاد نه مثل فریاد آدمی!
نه...
رگ اصلی قلب او با انقباض تیر کشیده و زیر قفسهی سینه اش احساس گیجی و امواج سرد سواحل نشست
او ژان بود!
ژان...
ژان او بعد از چهارسال حال اینجا بود...با کت و شلواری سفید و موهایی به لطافت و بلندی قبل که بالای سرش بسته بود...
همان بود
با همان لبخد درخشان...+من شیائوژان به عنوان مربی جدید تیم چین اینجا هستم!
🎶آخه هر شب نفسات توی هوامه ♬!
🎵 هر جا میرم اسمت رو لبامه ♬!
🎶شاید که راه خودمو گم بکنم اما راه قلبتو نه ♬!
🎵دوری هرکیو تحمل میکنم اما دوری تورو نه ♬!صدای شور و هیجان
صدای ابراز دلتنگی ها...صدای شوکه شدن اعضا!
اما وانگ تنها با قلبی که بیقرار بود به جاناش نگریست...او بود...خود او
با همان لبخند اما...
نه...
همچون گذشته نبود
نه لبخندهایش...نه نگاهاش...نگاه او هیچگاه اینچنین با غم عجین نمیشد...
صورت استخوانی اش تا این اندازه بیروح نبود
تن ورزیدهاش ظریفانه بود اما نه به گونهای که کت و شلواری به این تنگی بر تنش زار بزند!
او بود اما نه همانی که ییبو در سر داشت...
او بود اما نه آنی که در سر ییبو با یادش تداعی میشد، این ژان شکسته تر از ژان چهار سال پیش بود
شکسته تر از ژان افتاده بر زمین بازی...شکسته تر از ژان گریان در ویدیو خداحافظی!
او اشک نمیریخت اما چهرهاش
لبخندی که بر لب داشت از برای ییبو از هقهق های بیصدا دردناک تر بود...
او خوب نبود و این آشکار ترین حقیقتی که وانگ در تمان چهارسال گذشته در سر داشت؛
در سرش ژان خوشحال و با حال خوب زندگی اش را سامان بخشیده و او را از یاد برده بود اما این تنها تفکری از برای تنفر ورزیدن به فرشتهاش بود
فرشتهای که حالا ییبو با تمام وجود بیپناهی اش را میدید اما نه، او ژان را نبخشیده بود...
YOU ARE READING
15 minutes extra time : پانزده دقیقه وقت اضافه
Fanfiction📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 L⚽VE : +درسته که ما پایان قشنگی نداشتیم؛ اما داستان قشنگی داشتیم... و همین برای فراموش نکردنت کافیه... نمیدونم کجایی، چیکار میکنی، حالت چه طوره... ولی دوست دارم همیشه برات بهترین باشه.... یادته ما باهم چه قدر برای رویاهامون...