به بیرون نگاه میکرد. به آزادی که پرندههای پشت پنجره داشتند. چشمهایش را از روی عصبانیت بست و برروی هم فشرد.
_لعنتی!
برای اینکه بیشتر از این خود را عذاب ندهد، از پنجرهی اتاق چشم برداشت اما ناگهان نگاهش به صبحانهی دست نخوردهش افتاد. هیزمی بر روی شعله خشمش افزوده شد.
با عصبانیت ظرف صبحانه را به سمت دیوار پرت کرد. چشمهای بیحسش تنها سردی را منتقل میکردند.
اگر آشوب به پا میکرد، جیمین زودتر به دیدنش میآمد؟
با این فکر از تختش بیرون آمد. به سمت تکههای خورد شدهی ظرف صبحانهش رفت. با فهمیدن اینکه هیچکس با شنیدن صدای شکستن به سراغش نیامده، پوزخندی زد. مثل اینکه واقعا در این بیمارستان لعنتی تنها بود. هیچکس به او اهمیت نمیداد.
نه... نباید به اینها فکر میکرد. با حس درد در دستش، تازه فهمید که درتمام این مدت، شیشهای را در مشتش فشرده است. دستش را باز کرد و با چشمهای خالی، به تکه شیشهی خونی خیره شد.
حس میکرد که آن تکه شیشه، به او پوزخند میزند. صدای زمزمههایش را میشنید " من تا به قلبت نفوذ کردم. من میدونم که توی درونت چه خبره. تو هیچوقت رنگ خوشبختی و محبت رو نمیبینی!"****
با صدای زنگ گوشیش از جا پرید. بیحواس، بدون اینکه به اسم نگاه کند، تلفن را وصل کرد.
+بله؟
_اوه ببخشید دکتر پارک، از بیمارستان باهاتون تماس میگیرم. میشه لطفا زودتر بیاید اینجا؟
+اما من تا آخر بعدازظهر مرخصی داشتم.
_رئیس گفتن مرخصیتون محفوظه اما الان بیمارتون خیلی بههم ریختگی به وجود آورده.
+جئون جونگکوک رو میگی؟
_بله...جیمین هوفی کشید و دست در موهایش برد و آنرا بالا داد.
+باشه. الان خودم رو میرسونم.
تلفن را قطع کرد و دوباره بر روی تخت دراز کشید.
تازه فهمید که چقدر سرش درد میکند.
بلند شد تا آبی به دست و صورتش بزند که کاسهای سوپ را بر روی میز دید.
کاغذی کنار کاسه سوپ بود.
"من روح سرگردان این خونهام. چون عاشقت شدم، برات سوپ خماری درست کردم. امیدوارم جواب محبتم رو بدی"
جیمین با دیدن دستخط تهیونگ خندهای کرد.
+پسرهی خنگ!****
آخرین تکه را هم جمع کرد و جارو را در گوشهای گذاشت.
یک ساعتی از آمدنش میگذشت اما جونگکوک هنوز چشمهایش را باز نکرده بود.
مگر چقدر آرامبخش تزریق کرده بودند؟
لبخند شیطانی بر روی صورت جیمین نشست. آرام آرام به پسر نزدیک شد و کنارش نشست.
در خواب چقدر معصومتر بود. انگار نه انگار که یک قاتل زنجیرهای بود...
با ملایمت، موهایش را نوازش کرد و از نرمی آن لذت برد.
دستش را کمکم پایینتر آورد. تکتک خالها و برجستگیهای صورتش را لمس کرد.با تکون خوردن پلکهای جونگکوک، دستش را عقب کشید و خود را با جاروی در دستش، مشغول کرد.
جونگکوک با دیدن اینکه دکتر مورد علاقهش، الان اینجا بود لبخند محوی زد اما با سرعت آنرا جمع کرد و به خودش نهیب زد. این دیگر چه رفتار بچگانهای بود؟
_چیشد دکتر؟ زود برگشتی...
جیمین با شنیدن سوال کوک، نیشخندی زد. پسر میخواست با او بازی کند؟ پس او هم کم نمیآورد.
+مثل اینکه یکی از بیمارها در نبود من، زیادی ناراحت شده پس با خشم، نارضایتی خودش رو نشون داده... چیکار کنم؟ منم که یه دکتر مسئولیت پذیرم!جونگکوک حسش میکرد. تنها یک صدا توی گوشش میپیچید. " دست بنداز دور گلوش و خفهش کن. اون داره ما رو مسخره میکنه"
اما کوک نمیخواست که این اجازه را به هیولای درونش بدهد.
با عصبانیت بلند شد و یقه جیمین را گرفت و او را دیوار کوبید.
زیر لب با خشم زمزمه کرد:
_اصلا هم اینطوری نیست. فکر کردی کی هستی، ها؟جیمین تنها لبخند ملیحی زد.
+میخوای یه واقعیت رو بهت بگم؟ من ازت خوشم میاد!با پوزخند جواب داد.
_واقعا؟اما حتی این لحن تمسخر آمیز، لبخند پسر رو از بین نبرد.
+آره...واقعا._به سرت زده دکتر؟! فکر کنم انقدر با دیوونهها گشتی که خودت هم خل شدی.
+من با خودم رو راستم... شاید برعکس تو.
برعکس تو که دروغ میگی روانی هستی!_چی چرت و پرت بلغور میکنی دکتر؟
جیمین خیره به آسمونشب چشمهای پسر، آروم زمزمه کرد:
+تک تک حرفهات رو با فکر میزنی و خوب بلدی اون هیولای درونت رو کنترل کنی. فکر نکن که من مثل بقیه یه احمقم!جونگکوک با بهت به صورت پسر نگاه کرد اما به سرعت اون قیافه رو از چهرش جمع کرد و قهقهه بلندی زد و سرش را عقب انداخت. پسر به خوبی گردن سفید و خوش تراشش رو به نمایش گذاشته بود.
کوک سرش را جلو آورد و کنار گوش جیمین آورد. به تقلید از جیمین، آرام زمزمه کرد:
_از آدمهای باهوش خوشم میاد دکتر. واسهی این تحلیل درستت جایزه چی میخوای؟... رفتن به یه جای بهتر؟ بالاتر بردن جایگاهت؟ هوم؟...اما من میدونم که هیچکدوم از اینها نیست پس ازت میپرسم دکتر پارک، خواسته حقیقیت چیه؟جیمین باید جلوی این ساید جونگکوک هم خوب بازی میکرد و خب... اون یه بازیکن خوب بود!
سرش رو عقب کشید و مماس با لبهای جونگکوک، لب زد:
+توجهات رو میخوام جاشوا...وی بعد از صدها سال بازگشته است...
آیم ساری🙏❤
دیدین که کاپل رو از سکرت برداشتم؟
کاپل فیکمون کوکمین و ویمین هست.
امیدوارم لذت ببرین✋😁
YOU ARE READING
Lier
Fanfictionنام مینی فیک: دروغگو کاپل: کوکمین، ویمین ژانر: انگست، درام، جنایی،روانشناسی عشقهای دروغین زیبایی عشق را پوشاندهاند همانند ستارههای پنهان در روشنایی شهر... ای تو تک شاهزاده قلبم! دروغهایت را از چشمانت میخوانم زیرا که تو از هر پنهانی برایم آشکار...