PART 9

522 80 0
                                    




تهیونگ بعد گرفتن جعبه ی لباس ابریشم و داخل رفتن اتاقش به اشک هاش اجازه ی پایین اومدن از روی گونه اش داد. بلند جیغ کشید و آینه ی بزرگ تو اتاقش رو روی زمین هل داد. شروع کرد به شکست وسیله ها و روی تختش نشست با باز شدن در دست هاش رو روی چشم هاش گذاشت و سریع اشک هاش رو پاک کرد:
+ هیونگ نبای...

برگشت و با دیدن فرد ناآشنایی ادامه ی حرفش رو خورد اخمی بین ابروهاش شکل گرفت و قدمی به عقب برداشت:
+تو کی هستی؟ به چه اجازه ای وارد اتاقم شدی؟

ووک تعظیم کوتاهی کرد و پوزخند کوچیکی زد:
_من از طرف پادشاهم جئون اجازه وارد شدن به اتاق ملکه ام رو گرفتم

تهیونگ به در اشاره کرد و با صدای بلندی دستور داد:
+همین الان برو بیرون!

_متاسفم ملکه، ولی من برای انجام کاری اینجام و اگر به درستی انجامش ندم جونم رو از دست میدم.

+ میخوای چیکار کنی؟

ووک به بالکن اشاره کرد. تهیونگ به آرومی سرش رو سمت بالکن چرخوند:
+امکان... نداره...

لرزی به بدنش افتاد. به سرعت سمت در شیشه ای رفت و بازش کرد:
+او... اوما!

سمتش دویید و خواست بغلش کنه، ولی با شنیدن صدای تیزی محکم دست هاش رو روی گوش هاش گذاشت و لب هاش رو با درد از هم فاصله داد. فریادی کشید و روی زمین افتاد. چشم هاش به رنگ طلایی در اومد و بدنش شروع به تغییر کرد.

ووک سمت بالکن اومد و کیسه ای پر از طلا تو دست زن جادوگر گذاشت:
_کارتو خوب انجام دادی حالا میتونی بری.

-پادشاهت به راحتی میتونه کنترلش کنه. فقط یادت باشه این خبرو بهش بدی، اون باید اژدهای این پسر رو هم مارک کنه، تا بتونه کاملا تحت سلطه نگهش داره و رامش کنه... اگر کسی غیر از پادشاه جئون این کارو
انجام بده، نشانِ روی گوشش برداشته میشه و با این کار دیگه پادشاه جئون نمیتونه اونو برای خودش نگهداره... تبدیل به یه وحشی خونخوار و یه اژدهای رام نشدنی میشه، که حتی اربابتم نمیتونه باهاش مقابله کنه!

ووک کوتاه سرش رو تکون داد و بعد از چند ثانیه جادوگر محو شد. ووک دوتا از انگشت هاش رو بین لباش گذاشت و سوت بلندی زد.
میونگ مین که پشت سر جئون حرکت میکرد، متوجه علامت شد. کمی به اربابش نزدیکتر و نزدیک گوشش زمزمه کرد:
:سرورم... وقتشه.

کوک نیشخندی زد و سرشو بالا گرفت:
_حضورشو حس میکنم.

ووک بعد از دادن علامت، سریع تبدیل و از اونجا دور شد. با استفاده از ارتباط ذهنی بین خودش و میونگ مین هرچیزی که نیاز بود رو بهش اطلاع داد، تا به گوش پادشاهش جئون برسونه

****

یونگی با شنیدن صدای دردمند تهیونگ از بالکن، سریع به اون سمت حرکت کرد. شوکه به تهیونگ نگاه کرد.
خواست نزدیکش بشه که با غرش تهیونگ سرجاش خشک شد. تهیونگ اصلا شبیه خودش نبود... داشت کنترلش رو از دست میداد... داشت تبدیل میشد ترسیده به چشماش نگاه کرد:
_ته... آروم باش، باشه؟

تهیونگ فریادی کشید و تو خودش جمع شد. یونگی شاهد درد کشیدن تهیونگ بود، ولی نمیتونست کاری بکنه. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که تهیونگ کاملا تبدیل شد. یونگی آب دهنش رو با صدا قورت داد. به چشم های خالی از حس تهیونگ نگاه کرد...

نباید اینجوری میشد یاد حرف های مادرش تو بچگی اش افتاد به یاد حرفای پدر و مادرش

Black Dragon Where stories live. Discover now