🎭

165 12 0
                                    

توی اون کوچه ی باریک و خلوت می دوید و صدای برخورد پاهاش با آب توی چاله های کوچیک آسفالت زمین چیک چیک واضحی رو ایجاد میکرد، از نفس افتاده بود اما هنوزم حس می کرد اون آدما دنبالشن،  اون سیاهی شب و صدای بی صدای شهر فضا رو مخوف تر می کردو قلبش بیشتر و بیشتر توی سینه اش می زد، قطره های بارون از روی موهای نمناکش سرازیر شده بودنو روی صورت زخمیش می نشستن.
همینجوری می دوید که دستی از پشت سر کشیدشو کمی بعد توی آغوش آشنایی فرو رفت، دست مرد جلوی دهنش نشستو کنار گوشش آهسته لب زد:
_هیشش... خیلی دورن، اینجوری گمت می کنن.
وقتی اون مامورا نتونستن ردی از پسرک جاسوس پیدا کنن برای گیر انداختنش به کوچه ی کناری رفتنو جیمین تازه تونست نفس راحتی بکشه، در حالی که روی زانوهاش خم شده بودو نفس نفس میزد گفت:
_تو... تو اینجا چیکار میکنی؟
جونگ کوک چشماشو توی کاسه چرخوندو دستشو زیر چونه ی پسر گذاشت تا سرشو بلند کنه، گفت:
_وقتی دیر کردی حدس زدم یه همچین چیزی اتفاق افتاده
جیمین آب دهنشو قورت دادو گفت:
_جدا از اینکه این ماجرا شده کابوس هر شبم... امشب واقعا ترسیده بودم کوک
جونگ کوک چشماشو روی هم فشردو اون جسم خیس و خسته رو توی آغوش کشید، بینیشو روی موهای جیمین گذاشتو پلکاش خود به خود روی هم افتادن، توی همون فاصله گفت:
_چرا اینقدر برای خودمو خودت دردسر درست میکنی؟
جیمین که خودشو به دستای مرد سپرده بود آب دهنشو قورت داد تا شاید از درد گلوی خشک شده اش کم بشه، گفت:
_معذرت میخوام... این ننگ جاسوس بودن تا ابد روی پیشونی من میمونه، متاسفم که تو هم قاطی دنیای ترسناک من شدی کوکا
جونگ کوک بازوهای پسرو گرفتو از خودش فاصله اش داد، توی چشمای به رنگ شبش نگاه کردو گفت:
_دیگه این حرفو نزن جیمین! هیچ وقت دیگه اینجوری نگو...
نگاه جدیش باعث می شد پسر دیگه نتونه چیزی بگه و فقط سرشو پایین بندازه، کوک دست جیمینو گرفتو همزمان که پشت سرش می کشیدش گفت:
_بریم خونه
این لفظ خونه آرامش عجیبی رو به دل جیمین سرازیر کرد... خونه... اون فضای کوچیکشون که گوشه گوشه اش براش تداعی کننده ی حس آرامش و امنیت بود واقعا حس خوبی بهش می داد.
جونگ کوک که متوجه سکوت غیر عادی جیمین شده بود دست چپشو گرفتو توی جیب کاپشن خودش بردش، با شست دستشو نوازش کردو گفت:
_چرا اینقدر ساکتی؟
جیمین لبخند صادقانه ای زدو گفت:
_داشتم به این فکر می کردم که... جونگ کوکی‌... من خیلی دوستت دارم .
جونگ کوک ایستادو جیمین هم به تبعیت ازش متوقف شد، جونگ کوک نگاه براق و پر احساسشو توی صورت پسر الهه مانند مقابلش چرخوندو دستاشو دو طرف صورتش گذاشت، گفت:
_منم دوستت دارم جیمینی... خیلی خیلی زیاد
جیمین خندیدو چشماش هلالی شد، کوک خم شدو روی اون یه جفت چشم خواستنی بوسه نشوند، دستشو دور جیمین حلقه کردو دوباره حرکت کردن، همزمان که به خونه نزدیک می شدن جونگ کوک گفت:
_وقتی به خودمون فکر می‌کنم می بینم ما دو تا چقدر کنار هم قشنگیم... داستان آشناییمون واقعا شبیه رماناست، ولی میدونی... دلم نمی خواد هیچ کس داستانمونو بخونه... من عاشق این فضای خصوصیمونم، این سادگی، این توی چشم نبودن... من عاشق همین چیزای کوچیکی ام که کنار هم تجربه کردیم مینی... تو ، به عنوان جاسوس طرد شده ی کره ی شمالی و من... یه آدم معمولی که خیلی اتفاقی سر راه تویی که زخمی و خسته بودی قرار گرفتم، تو رو به خونه ام بردمو مداوات کردم، داستان همو شنیدیمو... دل دادیم به همدیگه...
جیمین خندیدو بیشتر به جونگ کوک چسبید، گفت:
_و مکافات من با اون مامورای دولتی که همش باید ازشون فرار کنم!
جونگ کوک لبخند غمگینی زدو سرشو پایین انداخت، سیبک گلوش تکون خورد و گفت:
_کاش اونقدر قدرت داشتم که بتونم از همه ی اینا دورت کنم ... باور کن هر بار که عقربه از روی ساعت ده شب رد میشه و صدای در که نشون دهنده ی اومدن توعه نمیاد قلبم میخواد از توی دهنم بیرون بزنه!
جیمین دست یخ زده ی جونگ کوک رو نوازش کردو گفت:
_تو پناهگاه منی جونگ کوک، الان یه دلیل دارم برای مخفی شدنم، برای تلاش کردن برای زنده موندن، برای خندیدن، همه چیز درست میشه کوکی... من مشکلی با این ترس گرفتار شدن ندارم تا زمانی که بدونم قراره چهره ی تو رو ببینم، من میخوام کنارت بمونم... انگیزه ی من برای اینجا موندن خیلی خیلی قوی تر از برگشتنم به کره ی شمالیه، تو همین الانشم منو نجات دادی کوک
جونگ کوک نفس لرزونشو بیرون دادو به جیمین نگاه کرد، با لبخند سرشو تکون دادو لباشو توی دهنش کشید، پارک جیمین واقعا معجزه ی زندگیش بود... اونقدر عاشقش بود که نمیتونست به حتی یه لحظه نبودنش فکر کنه...
وقتی جلوی خونه رسیدن کوک کلید انداختو درو باز کرد، همین که وارد شدن جیمین کوله اشو روی زمین انداختو بلیز خیسشو در آوردو روی صندلی چوبی قدیمی گوشه ی دیوار انداخت، موهای چسبیده به پیشونیشو کنار زدو خواست قدم برداره که جسمی از پشت بهش چسبید، جونگ کوک دستاشو روی شکم برهنه ی جیمین توی هم قفل کردو چونه اشو روی شونش گذاشت، نفس عمیقی کشیدو گفت:
_دوستت دارم جیمین.
جیمین خندیدو صورتشو سمت مردش چرخوند، بوسه ی سبکی روی لباش کاشتو همونجا روی لباش زمزمه کرد:
_امشب چه پسر کوچولوی لوسی شدی!
جونگ کوک خنده ی دندون نماشو که دندونای خرگوشیشو به نمایش می ذاشتن به جیمین نشون دادو فاصله گرفت، پیراهن نمناک خودشو در آوردو از توی کابینت جعبه ی کمک های اولیه رو در آورد، دست جیمینو کشیدو  روی تشک که نقش تختشونو داشت نشوندش، خودشم رو به روش نشستو با حوصله مشغول رسیدگی به زخماش شد، جیمین از همون فاصله ی کم خیره شده بود به چشمای کوک، وقتی پسر مقابلش کارشو با نشوندن چسب زخم بالای ابروش به پایان رسوند نذاشت عقب بکشه و دستشو پشت گردنش گذاشت، پیشونیشو به پیشونی پسر چسبوندو چشم بست، نفس عمیقی کشید که گرماش روی لبای کوک حس شد، با صدای بم و آرومش گفت:
_چجوری هر روز و هر لحظه حس میکنم بیشتر دوستت دارم؟
جونگ کوک خندیدو گفت:
_خب اگه اینجوری نبود که بی انصافی بود! نمیشه فقط من باشم که همچین حسی دارم!
_چجوری باید این بودن تو توی زندگیمو جبران کنم؟
کوک با شیطنت ابروهاشو بالا انداختو گفت:
_خب اون یکم گرونه
_من که پول ندارم!
_اشکال نداره میتونی به صورت اقساط یه جور دیگه پرداختش کنی
_چجوری دقیقا؟
جونگ کوک فاصله ی بینشونو از بین بردو لبای پفکی پسرو بوسید، وقتی چشمای جیمین روی هم افتادن عقب کشیدو گفت:
_این جوری... به دفعات مکرر... منو ببوس
جیمین لب پایینشو گزیدو سر تکون داد، شونه ی جونگ کوکو سمت خودش کشیدو جفتشون روی تخت دراز کشیدن، جونگ کوک سرشو روی سینه ی جیمین گذاشتو گفت:
_مینی؟
جیمین با همون چشمای بسته اش زمزمه وار گفت:
_هوم؟
_از امشب دیگه کابوس نمیبینی
_چی؟
جونگ کوک سرشو بلند کردو به دستش تکیه داد، گفت:
_همین کابوسی که مامورا افتادن دنبالت و تو داری توی یه کوچه ی تاریک و مخوف میدوی تا فرار کنی، و صورتت هم زخمی و کتک خورده ست
_یعنی میگی من الانم خوابم؟
جونگ کوک سرشو تکون دادو کمی خودشو بالا کشید تا پیشونی جیمینو ببوسه، گفت:
_آره... این بار اومدم نجاتت دادم، از این لحظه به بعد جات پیش من امنه جیمین... نمیذارم کسی بهت صدمه بزنه، وقتی از این خواب بیدار شی دیگه قرار نیست خواب این زندگی قبلیتو ببینی، نه تو جاسوس فراری هستی و نه کسی دنبالته... بهم اعتماد کن
جیمین صورت جونگ کوک رو لمس کردو گفت:
_تو ... تو هم وقتی بیدار شم هستی مگه نه؟
جونگ کوک توی سکوت با لبخند نگاهش کرد، بینیشو روی خط فک جیمین کشیدو گفت:
_جوری که تو قشنگی... جوری که هر زن و مردی رو خیره ی خودت میکنی... مطمئنی خدا تو رو توی شیش روز آفریده؟ من حس میکنم تو برعکس همه ی ما آدمای دیگه یه زمان خیلی بیشتری زیر دست خدا بودی تا خلق شی... این حجم از زیبایی الهه مانند نمیتونه توی شش روز تکمیل بشه!
_من و تو کنار هم قشنگیم کوکا... من بدون تو و تو بدون من... بدون هم قشنگ نیستیم
جونگ کوک دستاشونو توی هم قفل کردو گفت:
_زوج خورشید و ماه
جیمین لبخند زد، کوک روی پلکای جیمین بوسه نشوندو گفت:
_حالا دیگه بخواب... وقتشه توی دنیای واقعی از خواب بیدار شی
_دوستت دارم جئون
_دوستت دارم ماه من

_جیمینی؟... جیمین!؟... یاااا جیمین... پاشو دیگه
جیمین توی جاش تکون خوردو با همون چشمای بسته چینی به بینیش دادو گفت:
_خوابم میاددد
_پاشو میگم
جیمین کلافه توی جاش نشست، پشت گردنش دست کشیدو نق زد:
_چی میگی هی جیمین جیمین... چه خبره؟
مرد خندیدو بینی پسرو بوسید، با انگشت اشاره اش به بینیش زدو گفت:
_امروز یه روز مهمه!
جیمین خودشو کشیدو بلاخره چشماشو باز کرد، چشماشو برای جونگ کوکی که با لبخند نگاهش می کرد توی کاسه چرخوندو گفت:
_خواب میدیدم منو از کابوسای زندگی قبلیم نجات دادی!
_واقعا؟
_هوم
_خب حالا الان یعنی دیگه کابوس نمیبینی؟
جیمین شونه هاشو بالا انداختو از روی تخت بلند شد، دست چپشو بالا آوردو حلقه اشو نشون مرد داد، گفت:
_اگه این قولت هم مثل یه همسر خوب بودن باشه بهش اعتباری نیست!
جونگ کوک خندیدو بالشت روی تختو سمت جیمین پرت کرد، با اعتراض گفت:
_یاااا... جئون جیمین! الان یعنی من شوهر خوبی نیستم؟
جیمین خندیدو خودشو توی بغل جونگ کوک انداخت، بوسیدش تا از دلش در بیاره، گفت:
_شوخی کردم
جونگ کوک بوسه های پی در پیشو روی موهای جیمین نشوندو در حالی که کمر باریکشو توی آغوش کشیده بود گفت:
_حتی اگه بازم کابوسشو ببینی میام نجاتت میدم... مثل خواب دیشبت
جیمین گردن پسرو بوسیدو گفت:
_گفتی امروز یه روز مهمه
_هوم
_خب؟
جونگ کوک جاهاشونو جا به جا کردو جیمینو روی تخت انداخت، دستاشو دو طرف صورت همسرش روی تخت گذاشتو بینی هاشونو به هم مالید، گفت:
_تولدت مبارک جیمینم

🌈BTS Oneshots🌈Where stories live. Discover now