📄

84 4 0
                                    

_ کارت تموم شد؟
جیمین نگاهش رو از کاغذای نوت روی دیوار گرفت، لبخند فیکی روی لباش نشوند و به کارتن روی تخت اشاره کرد، گفت:
_آره... جمعشون کردم.
جونگ کوک متقابلا لبخند کمرنگی زدو سرش رو تکون داد، گفت:
_باشه... حالا اگه چیزی هم موند باز می تونی بیای ببری، یعنی... بلاخره اینجا برای جفتمونه
دل پسر کوتاه قامت با همین جمله فرو ریخت، نگاهش رو به زمین داد و گفت:
_مگه قرار نیست به املاک بسپریم تا بفروشیمش؟
جونگ کوک دستاش رو توی جیباش فرو کرد، به در پشت سرش تکیه داد و گفت:
_من عجله ای ندارم... تا زمانی که مشتری خوب پیدا بشه صبر می کنیم
جیمین چشماشو باز و بسته کردو سرشو تکون داد، برگشت سمت کاغذای نوت دست لرزونش رو جلو برد، کاغذ مربعی زرد رنگ رو از دیوار جدا کرد، دست خط خودش بود:
دلیل بیست و سومی که عاشقت شدم:
تو همیشه جوری باهام رفتار می کنی انگار که فقط منم که روی کره ی زمین وجود دارم، انگار که کوری در مقابل هر آدمی که من نیست(:
آغوشی که همیشه براش باز بود تا بهش پناه ببره، نوازش دستای گرمش، بوسه ها و معاشقه هاشون توی این فضای کوچیک، صدای خندشون... جیمین به گذشته پرت شده بودو داشت همه ی این سکانسا از شیرین ترین لحظه های زندگیش رو دوره می کرد.
_تو کسی بودی که به اینجا رسوندیمون.
با شنیدن صدای جونگ کوک با فاصله ی کمی از خودش از جا پرید، کاغذ رو پایین آوردو با صدای بغض آلودی گفت:
_میدونم... میدونم گند زدم... من همه چیز رو خراب کردم
_قبلا در موردش حرف زدیم. بهت گفتم اصلا خودتو مقصر ندون بابت این موضوعات خوشمم نمیاد اینجوری فکر کنی ،پس بیا فراموشش کنیم
جیمین با آستین بلند لباسش اشکاشو کنار زد، حتی نفهمیده بود کی تصمیم گرفتن جاری بشن‌، با بغض گفت:
_من واقعا احمقم
_نگو اینجوری عه
_جدی میگم... من... باید حرف میزدم... به جای اینکه فرار کنم باید حرف می زدم
_خب از روی عجله و غیر منطقی تصمیم گرفتن خصلت آدمه ،همه ممکنه اینجوری باشن، پس چیزی نیست که بخوای اینجوری بگی
_تو بهم می گفتی حرف بزنم... از چیزایی که اذیتم می کنن، از... از همه چیز... من واقعا درمونده و خسته بودم ، از یه جا به بعد احساس می کردم همه ی حرفام تکراریه. من داشتم غرق می شدم و نمی خواستم تو رو هم با خودم غرق کنم. فکر می کردم اینجوری دارم ازت محافظت می کنم.
_میدونی که وقتی اون اول تصمیمشو گرفتیم اینم طی کردیم که همیشه با هم باشیم چه موقع غرق شدن چه موقع تماشای دریا. من واقعا متاسفم که اینجوری برات گذشت جیمین... حالا هم دیگه گریه نکن
جونگ کوک دستاشو جلو برد تا قطره های اشک روی صورت جیمین رو کنار بزنه، نمی فهمید چطوریه که این پسر به راحتی میتونه گریه کنه.
جیمین دست یخ زده اش رو روی دست گرم جونگ کوک که هنوزم روی صورت خودش بود گذاشت، گفت:
_تو لایق خوشبختی هستی... یکی باشه که... ترسو نباشه... یکی که کلی بغل... بگیرتت و کلی... عاشقت باشه
جیمین می گفت و فقط خودش می دونست که توی اون لحظه داشت قلب خودشو آتیش می زد، حتی تصور اینکه جونگ کوکیش رو کنار کس دیگه ای ببینه بهش حس مرگ می داد.
جونگ کوک دستش رو آزاد کردو قدمی به عقب بر داشت، موهای مشکی رنگش رو با کلافگی کنار زدو گفت:
_تو هم همینطور... لایق خوشبختی هستی.
_نه جونگ کوک... من نه. دیگه چیزی راجب آدما حس نمی کنم. برای من دیگه نمیشه...
(جز تو کسی نمیشه)
این جمله توی ذهنش بود اما نتونست به زبون بیارتش، نتونست چون حق نداشت. می دونست خودشه که مقصره پس فقط باید می رفت.
نگاهشو قایمکی به جونگ کوک داد که معذب گوشه ی اتاق ایستاده بود، اومده بود تا وسایلش رو برداره اما حالا فقط پسر بیچاره رو با احساسات خودش اذیت کرده بود، بینیشو بالا کشید و برگشت سمت کاغذا. همه رو از روی دیوار جدا کرد، حالا دیوار خالی بود، دیواری که روزگاری عاشقانه پرش کرده بودن با جمله های اعترافشون حالا هیچ اثری از عشق روش نبود، فقط جای چسب کاغذای نوت بود که روی اون دیوار روشن بد چشمی می کرد، جیمین با خودش فکر کرد یعنی بعد از اینکه خونه رو بفروشن صاحب جدید خونه روی این دیوار کاغذ نوتی می چسبونه؟ توی این اتاق با معشوقش روی تخت دوره اشون میکنه؟ میشه که صاحبای جدید خونه آخر داستانشون با این جمله تموم شه که (اونا به خوبی و خوشی تا آخر عمر باهم زندگی کردند؟)
نمی دونست... علاقه ای هم نداشت که بدونه، دنیای اون خیلی وقت بود که به پایان رسیده بود،‌ جیمین به جونگ کوک که خیره شده بود به کاغذای رنگی ای که روی زمین افتاده بودن نگاه کرد، جونگ کوک داشت دلیل نوزدهم رو که جیمین نوشته بود می خوند:
_میدونی حرف زدن با تو ترسناکه چون هنوز کلمه ای از دهنم در نیومده تو می فهمیش!... عاشقت شدم چون بدون اینکه حرف بزنم بهم گوش میدی.
مرد تلخ خندید، سرشو به طرفین تکون دادو به جیمین نگاه کرد، لحنش آزرده بود وقتی که گفت:
_برای منم سخته... میشه گفت متقابله... تو هم بدون اینکه حرف بزنم می فهمی
_ ازت متنفرم جونگ کوک! خیلی زیاد
_می فهمم ببخشید!
جیمین سرشو بالا بردو خیره شد به سقف، دیدش به خاطر قطره های اشکش تار شده بود، موهای پریشونش رو از روی پیشونیش کنار زدو گفت:
_استادات نمره های این ترمت رو دادن؟
جونگ کوک پوزخند زد، این اخلاق جیمین همیشه روی اعصابش بود، بهش توپید:
_چرا اینقدر ضایع بحث رو عوض میکنی؟ هنوز یاد نگرفتی؟
_ب...ببخشید
_عذرخواهی نکن
جیمین هی دهنش باز و بسته می شد اما حرفی نمی زد، هم بغض داشت و هم واقعا از جونگ کوک خجالت می کشید، حالا دیگه دیر شده بود، اون به خودش قول داده بود که حرف نزنه. در واقع حالا دیگه فایده ای هم نداشت، ترجیح میداد کوکی جذابش رو همینجوری رها کنه تا اینکه...
_حرفتو بزن بچه
جیمین کت لیش رو برداشت و پوشید، گفت:
_جمله ندارم... فقط... خوشبخت شو باشه؟
جونگ کوک به جمله ی جیمین اعتنایی نکردو مشغول بازی با انگشتاش شد، لب زد:
_چرا یه جوری داری حرف میزنی انگار داریم خداحافظی میکنیم ؟ هوم؟
_چون من نتونستم خداحافظی کنم
_دلیل نمیشه ،من هنوز کلی با تو حرف دارم، کلی قراره غر بزنیم و خاطره تعریف کنیم ،کلی قراره به هم روحیه بدیم و همدیگه رو خوشحال کنیم مگه الکیه؟
صدای زنگ اس ام اس کوک باعث شد جیمین نگاهش رو به جیب شلوار پسر مقابلش بده، آروم گفت:
_اینجوری نمیشه جونگ کوک
_چجوری نمیشه؟ چیزی اذیتت می کنه؟
جیمین که از این بیخیالی و بی رحمی جونگ کوک حرصش گرفته بود با بغض بهش توپید:
_همینجوری، این مدلی بودن... تو دوست من نیستی کوک! ما دوست نیستیم. من... من نمیتونم بشینم حرفاتو گوش کنم وقتی از نزدیکیت به یکی میگی، یا یه همچین چیزی!
جونگ کوک متقابلا با داد و بغض گفت:
_اینو بزار به پای حسادت دوستانه و از این زاویه بهش نگاه کن دوباره نمیزارم احساسات تو قالب زندگی من بشه میفهمی؟
جیمین چشماشو با درد بست ، چنگ زدو وسایلش رو از روی تخت برداشت، گفت:
_من قولمو شکستم و عاشقت شدم دیگه نمیشه
خودتم اینو گفتی ، گفتی دیگه نمیتونیم دوست بمونیم یادت نیست؟ و اینکه... حسادت دوستانه؟؟؟؟ اینکه احساس کنی جونت داره میاد توی حلقت حسادت دوستانه ست برای تو؟ شرمنده ام ولی من دوست تو نیستم!... اشتباه کردم حرفش رو پیش کشیدم، ولش کن.
_خواهشاً به جمله آخرم توجه کن توی هر دو وضعیتی که واسمون پیش اومده من قربانی شدم .تا کی میخوای فرار کنی؟از اون موقعی که یادمه انقدر ضعیف نبودی تو
_جانگ کوک... اشتباه بود! بیا اصلا فکر کنیم من اینجا نیومدم هوم؟ مطمئنا اگه امروز بچه بازی در نمیاوردم دیگه حتی با هم رو به رو هم نمی شدیم! و اینکه... منم از خودم متنفرم دقیقا دلیلش همینه تو نگفتیش ولی من حسش کردم، حسش میکنم و واقعا حاضرم جونمو بدم تا همه ی اون روزا جبران بشه اما نمیشه و من واقعا متاسفم به خاطر همین میگم برو خوشبخت شو....چون بغل من ....دیگه امن نیست برای تو
جونگ کوک اشک ریخت، نفسش رو با حرص بیرون دادو گفت:
_درسته نیست ولی حرفات هنوزم برام تاثیر گذاره همین کافی نیست؟
_بهتره... بهتره من دیگه برم
_فقط دلم میخواد قبل خداحافظی حس واقعیتو بدونم و بعد بهت بگم خوشبخت بشی...
جیمین نگاه شکسته اش رو بالا آورد، باید می گفت؟ چی باید می گفت؟ دیگه فایده ای نداشت... لب زد:
_حس واقعیم؟
قبل از اینکه جیمین بتونه چیزی بگه صدای باز شدن در ورودی اومد، یکم بعد قامت آشنای مرد جدید زندگی جونگ کوک توی درگاه در اتاق ظاهر شد، جیمین نگاهش رو بین اون زوج چرخوند، تهیونگ نگاه کنجکاوش رو به صورت جیمین دادو بعد از کوک پرسید:
_جواب اس ام اسم رو ندادی! کارت کی تموم میشه؟ من توی ماشین نشسته بودم که از شرکت زنگ زدن. اگه خیلی کار داری من برم بعد برگردم دنبالت
جیمین دستی به صورتش کشیدو گفت:
_نه... یعنی... جونگ کوک معطل من بود. من دیگه کارم تموم شده ببخشید.
تهیونگ لبخند کمرنگی به روی جیمین زدو رفت سمت جونگ کوک، بازوی مرد رو نوازش کردو گفت:
_اشکالی نداره. بلاخره تو هم به وسایلت نیاز داشتی. به جونگ کوک هم گفتم... اگه باز وسیله ای هست که باید ببری میتونی باز بیای. کوک میاد درو باز می کنه.
جیمین بغضشو قورت داد، به جونگ کوکی که نگاهش میکرد خیره شد و گفت:
_خوبه که یکی هست... یعنی... خوشحال شدم برات... آره... خوشحال شدم... من دیگه میرم. خدا نگهدار
جونگ کوک به تهیونگ که کنارش ایستاده بود نگاه کردو لباشو توی دهنش کشید، سرشو بالا و پایین کردو گفت:
_منم همینطور... خدانگهدار جیمین شی
جیمین پشت کرد به اون دیوار خالی، به تختی که حالا روش یه ملحفه سفید پهن شده بود... مثل یه کفن، پشت کرد به کتابخونه ی خالی شده از کتاباش، به میز آینه ای که اونم پوشونده شده بود، پشت کرد به جونگ کوک... و عشق جدیدش. تهیونگ آدم خوبی بود... آره بود. همین کافی بود دیگه.
از اتاق خارج شد و بعد هم پاشو از خونه بیرون گذاشت. حالا قصه تموم شده بود.
و... کلاغ هم دیگه... هیچ وقت به خونه اش نرسید...

🌈BTS Oneshots🌈Where stories live. Discover now