الان که اینو مینویسم ساعت 1:43 دقیقه ی شبه و به زور فرستادمت که بخوابی...
قیافتو برام اونجوری نکن ، عصبانی هم نشو که بعد خوابیدنت بیدار موندم، همیشه مجبورم میکنی به زور بفرستمت بخوابی چون در طول روز اونقدر از خودت کار میکشی که آخر شبا وقتی که تایم خودمون میشه دلم نمیاد نگهت دارم تا حرف بزنیم(:
جیمینیِ من یادت میاد چجوری آشنا شدیم؟
برای من واقعا یه معجزه بود...
تو، همون آدمی بودی که گمش کرده بودم... از اول عمرم!...
یه انسان همیشه خنده رو و مهربون که برای کمک به بقیه دائما در دسترسه، اون موقع من یه نویسنده ی تازه کار بودمو به هر دری میزدم تا خودمو بکشم بالا اون در بسته بود، یه جورایی اینجا بودنمو مدیون تو ام مینی...
گفتی بیا دوست بشیم، منم از خدا خواسته قبول کردم، همه چیز خیلی خیلی خوب بود، بیش از حد خوب، شاید برای همین خوب بودنت بود که از دستم در رفت... از دستم در رفتو دل دادم به دلت!
یه حال عجیبی شده بودم که تا به اون روز تجربه نکرده بودم! نوتیف پیامات که میومد حس میکردم قلبم توی دهنم میزنه! به در و دیوار که نگاه میکردم میدیدمت... از یه جایی به بعد تو همه جا بودی! موقع غذا خوردنم ، خوابیدنم، خندیدنم...
تو رخنه کرده بودی توی تک تک سلولام و منِ بیچاره وحشت داشتم از اینکه در مورد احساسات ممنوعه ام پیشت حرف بزنم...
یه جورایی انگاری تو هم گیج شده بودی ... مگه نه؟ به لباس پوشیدنم گیر میدادیو بعد وقتی بهت میگفتم ما فقط دوستیم بهت بر میخوردو توی سکوت کنار میکشیدی... عذر خواهی میکردیو می گفتی ببخشید حق باتوعه... من حق دخالت ندارم!
اما خب من دلم میخواست جای این عقب نشینی اعصاب خرد کنت بیای توی صورتم داد بزنی بگی توی لعنتی حق نداری اینجوری لباس بپوشی چون من رگ گردنم میزنه بیرون!
آخرشم یه نصفه شب وسط حرف زدنامون زد به سرمو گفتم من تو رو یه دوست نمی بینم...
دستام عرق کرده بودو از شدت استرس داشتم پس میوفتادم، تو واقعا گیج شده بودی، خب حق داشتی... من از گرایشم خبر داشتم اما تو نه ، بهم گفتی زمان میخوای...
اون شب تا صبح گریه کردمو با خودم عهد بستم دیگه هیچ حرفی از احساسم نزنم تا موذبت نکنم، از قلبم خواستم خفه کنه اون حس لعنتی ممنوعه ی ناخوندشو ولی خب توی بی رحم با هر ضربان قلبم همراه شده بودی...
روز بعد... پونزدهم آخرین ماهِ فصل بهار بهم گفتی دوسم داری... یادته اون روز چقدر بالا و پایین پریدم؟ از توی هال میپریدم توی اتاق، میپریدم روی مبل ، روی تخت... باورم نمیشد!
اما خب...
تو رویای دست نیافتنی شیرینم بودی که واقعی شدی...
مدرکش حلقه های نقره ای رنگ ظریف نشسته توی دست چپمونه!
جیمینم...
من و تو از دو تا گذشته ی تلخ اومدیم، مسیری که اومدیم کلی دست اندازو سر بالایی داشت، من امشب یه جمله گفتم بهت...
گفتم مینی این ماهیچه ی سمت چپ سینه ام دیگه هیچ جای خالی ای نداره که بهت بدم، تو همه ی قلبمو قبلا تصاحب کردی...
گفتی قلبت دست منه و ببخشم اگه پر از وصله و پینه ست...
مینی! تو با همین بالای زخمیت قشنگی، با همون گذشته ی تلخ، با همه ی چیزایی که برات شدن تجربه و تو رو ساختن... تو رو ساختنو حالا شدی این موجود دوست داشتنی ای که من میپرستمش...
میگی من توی ابراز علاقه کردن از تو قوی ترم...
در واقع نیستم! تو یه الهه ی لعنتی هستی! باید از چشم من خودتو ببینی تا بفهمی ابراز علاقه هام در مقابل تو مفت نمی ارزن!
امشب وقتی اومدی خسته بودی ، مثل هر روز دیگه... ساعت که از دوازده گذشت بهت گفتم بیبی فردا چند شنبه ست؟ گفتی چهارشنبه...
گفتم عه؟ چندم هست حالا ؟ خندیدی، گفتی اووومممم الکی مثلا من نمی دونم!
منم خندیدمو یهو گفتی ماهگردمون مبارک (:
در واقع فکر نمیکردم یادت باشه! حسابی سورپرایز شدم...
موچی من!
یکی از خوابامو برات تعریف کرده بودم، یادته؟ خواب خونمونو می دیدم... بهت گفته بودم یکی از دیوارای اتاق خوابمون توی خوابم پر از کاغذای نت رنگی بود!
الان که فکر میکنم یه چیزی پیدا کردم تا روی اون کاغذای نوت که قراره روی دیوار اتاق خواب مشترکمون بچسبونیم بنویسیم! بیا هر زمان که بحثمون شد روی اون کاغذای مربعیِ رنگی یکی از دلایلی که عاشق هم شدیمو بنویسیم... اینجوری بهمون یادآوری میشه که هر چقدر از هم ناراحت و دلگیر و عصبانی بشیم در واقع برای هم چی هستیم(:
میدونی دلم میخواد دستتو بگیرمو ببرمت به تمام دنیا نشونت بدم، داد بزنم بگم این فرشته مال منه... اما وقتی عمیق تر بهش فکر میکنم میبینم دنیای من همین موچی خوردنی ایه که آروم خوابیده... شاید هیچ وقت به بقیه معرفیت نکنم، شاید همیشه عشقمون خلاصه بشه توی همین دیوارای کوتاه خونمون اما... ما همینجوری قشنگیم، من تقریبا تمام داستانمونو برای هر کسی که اینو میخونه تعریف کردم! البته اونا هیچ وقت قرار نیست پارک جیمین منو بشناسن اما... حالا میدونن این دل دیوونه ی من یه صاحب خونه داره مگه نه؟
موچی! تو قشنگ ترین قسمت زندگی منی ، راز مقدس من که هیچ کس ازش خبر نداره...
وقتی می فرستادمت بخوابی غر زدی که میخوای این شب مهمو بیدار بمونیم، منم گفتم وقتی بیدار شدی از خجالتت در میام، خب بگو ببینم...
فرشته ی انسان نمای من حالا که بیدار شده و اینو میخونه از عاشق مجنونش راضی هست یا نه؟ تونستم از خجالتت در بیام؟ (:
خرس عسلی تو... تا ابد❤️_______________________________
این اولین وانشات منه🥺💓
امیدوارم که دوسش داشته باشین🙃💜
ووت و کامنت یادتون نره رفقا، به کارای دیگه ام هم سر بزنین🤗🍓
أنت تقرأ
🌈BTS Oneshots🌈
أدب الهواةBTS oneshots: 🌱the 15th of the last month of the spring🌱 : Vmin 🐥🐻 🎭I will there for you🎭 : Kookmin 🐥🐰 📄just...goodbay📄 :Kookmin/kookv 🐥🐰/🐻🐰 نویسنده:iii_bts@