Nightmare🦊

266 40 21
                                    


4

با دو دستش گردنش رو ماساژ داد و سرش رو به عقب پرت کرد. قطعا یک ساعت تمام پشت میز نشستن و یادداشت کردن نکات بی پایان معلم کار طاقت فرسایی بود و بدن هیونجین بهش التماس میکرد تا استراحت کنه.
ازینکه تصمیم گرفته بود با جونگین هر روز صبح زود بیرون بره پشیمون بود چون سر کلاس های زنگ آخر حسابی خسته میشد اما از طرفی حس موقعی که دیرشون میشد و باید با نهایت سرعت به سمت مدرسه میدویدن, هیونجین دیگه اونقدرا هم عقب نمیموند.
البته به این معنی نبود که میتونست از جونگین جلو بزنه یا زودتر از اون به مدرسه برسه. توی این یک ماه جونگین هم قید هرکاری که قبل پیوستن پسر بهش میکرد رو زده بود چون با حضور هیون قطعا نمیتونست کارش رو انجام بده!
هیونجین هرچقدر گشت نتونست اون ساک مشکی که اون شب دست هایبرید دیده بود رو پیدا کنه برای همین فکر کرد شاید پسر واقعا راست میگفته و اونها موانعی برای تمرین دو بودن و ممکن بود اون روز با دوستش به تمرین رفته بوده باشه.
اما خب حتی خودش هم اونقدر به حدسش ایمان نداشت. الان اونقدر مدرسه جدید و محیطش تحت فشار قرارش داده بود که نمیخواست به چیزی فکر کنه.
ظرف غذاش رو از توی کیف در آورد و بعد از خروج از کلاس به سمت حیاط رفت. نمیخواست توی سالن غذا خوری بره، حضور بین اون جمعیت اصلا براش خوشایند نبود و ترجیح میداد تا وقتی که یوکی و دوست هاش به هر از گاهی به سراغش نیومدن، تنها باشه.
ازینکه امروز شنیده بود بخاطر بودن با اون اکیپ مغرور شده و یه عوضی به تمام معناست خندش گرفته بود. واقعا نمیتونست جو این مدرسه رو درک کنه، مگه همونایی که پشت سرش حرف مفت میزدن اونایی نبودن که مسخرش میکردن و بهش محل نمیدادن؟ حالا که مثل زالو سعی داشتن خودشون رو به اون بچسبونن، هیونجین شده بود آدم بده؟
نباید یه مسئله کوچیک و سطحی مثل این ذهنش رو درگیر میکرد، اما هر جور که میدید میفهمید نمیتونه ذهنش رو کنترل کنه و سر دردش با هربار بیشتر فکر کردن به موضوع بدتر میشد.
وقتی نیمکت خالی زیر نور گرم و لطیف آفتاب پیدا کرد، بدن کوفتش رو روش انداخت و ظرف غذاش رو روی پاهاش جا داد.
صدای بازی از زمین هایبرید ها میومد و باعث شد هیونجین سرش رو بلند کنه تا برای ثانیه ای بدون درگیری ذهنی به اطراف خیره بشه.
چشم هاش انگار بی هدف روی جمعیت میچرخیدن اما بدون اینکه خودش بدونه دنبال کسی با مشخصات گوش های قرمز و دمی پشمالو بود.
«هیونجین!»
با شنیدن صدای آشنایی از پیدا کردن هایبرید دست برداشت و به طرف مخالف سر چرخوند. سویون در حالی که براش دست تکون میداد، ازش خواست پیش اون ها ناهارش رو بخوره.
هیونجین مردد بود...این چند وقت کمی به اون سه تا نزدیک شده بود اما با حرف هایی که پشت سرش میزدن نمیدونست باید ازشون فاصله بگیره یا نه...شاید اگه بی خیال دوستی باهاشون میشد بقیه هم دست از سرش بر میداشتن.
صدای جونگین توی سرش بود... پیر مرد... شاید واقعا اون داشت زیادی سخت میگرفت؟ شاید واقعا هیونجین داشت خودش رو برده حرف های بقیه میکرد...
خواست سری به معنای منفی تکون بده اما با دیدن جونگین در اون نزدیکی صرف نظر کرد. پسر با دم روباهی که به نرمی پشتش تکون میخورد کنار هایبرید دیگه ای در نزدیکی چانگبین ایستاده و انگار منتظر چیزی بود.
خوشحال بود، هیونجین این رو از روی حرکت دمش فهمید.
پسر میتونست حدس بزنه اون هایبرید ریز جثه -تقریباذهم قد یک بچه پنج ساله- با گوش های نیم دایره و خاکستریش، باید هایبرید چانگبین باشه. میکی؟ احتمالا اسمش همین بود. هیونجین بلند شد و سمتشون قدم برداشت.
وقتی به آلاچیق رسید پسر کنار کشید و براش روی صندلی جا باز کرد، شاخه های بید مجنون که کنار آلاچیق کاشته شده بود به داخل نفوذ کرده و شاخه های پریشونش روی صندلی ها لمیده بودن.
کنار چانگبین نشست و ظرف غذاش رو روی میز دایره ای وسط آلاچیق گذاشت. انگار اونها هم مثل هیونجین، فضای سبز و آزاد بیرون رو به محیط بسته و شلوغ سالن غذا خوری ترجیح میدادن.
در حالی که ظرف غذاش رو باز میکرد، با جونگین چشم توی چشم شد. روباه کمی اونور تر و بیرون آلاچیق انگار منتظر هایبرید چانگبین بود تا کارش رو تمام کنه و دست به جیب به درختی تکیه زده بود.
چیزی نگفت، چیزی نداشت که بگه.
«حواست باشه که دیگه ظرفتو جا نذاری میکی.»
چانگبین رو به هایبریدش گفت و ظرف غذاش رو بهش داد.  هایبرید موش با چشم های جیگری رنگش محکم سر تکون داد و باعث شد موهای خاکستری مرتبش، آشفته بشن.
بعد از دور شدن دو هایبرید، هیونجین سعی کرد توی بحث بینشون زیاد وارد نشه، بیشتر اوقات سری تکون میداد و یا برای اینکه بی ادبی نکرده باشه اشتیاق کمی نشون میداد.
کمی بعد، چانگبین بدون توجه به بحث بین سویون و یوکی که فقط خودشون دو نفر انگار بهش علاقه داشتن، بی مقدمه از هیونجین پرسید:
«چرا نمراتت افت کردن؟»
هیونجین جا خورد! درسته دو امتحان قبلی نمره ریاضیش در کنار چانگبین تک صد کلاس بود، اما ازمون این هفته رو بخاطر ذهن بیش از حد مشغولش گند زده بود و افت داشت. اما چرا چانگبین نگران نمرات اون بود؟ مگه همیشه حضورش رو نادیده نمیگرفت؟ پس چرا الان که نیز داشت کسی متوجه وضعیتش نشه پسر مستقیم دست روی نقطه حساسش گذاشته بود؟
«کم درس خوندم.»
هیونجین در حالی که با غذای توی ظرفش بازی میکرد گفت و بعد از چند دقیقه تصمیم گرفت شروع به خوردن کنه.
«خب سوال منم همینه. چرا درس نخوندی؟ حالت خوبه؟»
«چرا انقدر سوال میپرسی؟»
«چون فکر میکنم اتفاقی افتاده و دلم نمیخواد تنها رقیبم توی کلاس رو از دست بدم. میدونی همیشه تاپ بودن اصلا لذت بخش نیست. هیچ هیجانی نداره. دلم میخواد با یکی هم سطح خودم رقابت کنم.»
هیونجین خنده بی صدایی کرد. این مسخره بازی ها چی بود؟ داشت باهاش شوخی میکرد؟ یه بار توهین ازش میشنید، بعد باهاش مثل روح رفتار میکرد و حالا تعریف؟ احمقانه بود!
«خوبم، نگرانم نباش.»
هیونجین در حالی که همچنان به ظرف غذاش خیره بود با تن پایین اما جدی گفت و لقمه ای توی دهنش گذاشت. اهمیت نمیداد اگه با رفتارش چانگبین اذیت میشد. چون اون هم آزارش داده بود و به نظر هیونجین فعلا چیزی که عوض داشت، گله نداشت. البته دیگه میخواست به اطرافیانش کمی بی محلی کنه تا انقدر با هر بازخورد منفی کوچیکی ضربه نخوره.
چانگبین با نگاه معصومانه به سویون نگاه کرد و خطاب به هیونجین گفت:
«اوکی.»
دوباره همون روتین همیشگی. کلاس، زنگ اخر و برگشت به خونه در حالی که جونگین همراهش بود.
«چرا انقدر پکری پیر مرد؟»
«هیچی نیست. فقط ولم کن.»
«مگه گرفتمت؟»
جونگین با سرخوشی گفت و با لبخندی که چاله گونه های زیباش رو به رخ میکشید پا به پای هیونجین که قصد جلو زدن ازش داشت، سریع تر راه رفت.
هیونجین پوفی کشید و دست توی موهاش برد. لاخه های مشکی و کوتاهش رو بهم ریخت و کوله سنگینش رو روی دوشش جا به جا کرد. به اندازه کافی بخاطر مدرسه و حجم درس هاش خسته میشد و حالا در کنار پیاده روی های صبحگاهانش همراه جونگین، بیشتر از قبل خستش میکرد و اخرین ذرات انرژی و حوصله رو از وجودش بیرون میکشید.
تلاش های جونگین جواب دادن و با رسیدن به پسر تنه آرومی بهش زد.
«نکنه کم آوردی؟ در هر صورت کسی مجبورت نکرده با من پیاده روی بیای پیر مرد. میتونی توی خونه پشت میز سختت بشینی و کتابای مسخرت رو بخوری.»
«حداقل از هایبریدی که تنها کارش بازی کردنه بیشتر بدرد میخورم.»
جونگین بهش بر خورد. هیون از همیشه زبونش نیش دار تر شده بود و حرفایی میزد که تا به حال به جونگین نگفته بود.
«ما تو حیاط بازی نمیکنیم. فقط درس هامون بیشتر فیزیکی ان.»
«حالا هرچی.»
هیونجین با بد عنقی زیر لب غر غر کرد و در شیشه ای ورودی ساختمون رو باز کرد. زودتر از چیزی که فکرشو میکرد به خونه رسیده بودن و نمیتونست صبر کنه تا هرچه سریع تر به اغوش گرم تختش پناه ببره.

𝗕𝗹𝗮𝗰𝗸 𝗘𝘆𝗲𝘀 [𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇]Where stories live. Discover now