بعد از اون شب بارونی و بوسه ی بینشون همه چی برخلاف اونطور که فکر میکردن طبیعی و حتی بهتر پیش رفت.روز های بعد پسرک چانیول رو پشت میز کافه میدید که در حالی که قهوه یا شکلات داغ سفارش میده دائما به اون نگاه می کنه و بکهیون نمی تونست جلوی لبخنداش رو بگیره و سعی میکرد به مرد قدبلند نگاهی نکنه.
چطور همه چیز اینطور تغییر پیدا کرده بود؟مگه اون همون بکهیونی نبود که دو ماه پیش با جسم خسته و قلبه رنجیدش سوار اتوبوس شده بود و انحنای لب هاش تشنه ی بوسه لبخند بودن و از درداش به خواب پناه میبرد؟
چرا پس حالا تنها چیزی که از روی لبهاش کنار نمیره لبخنده و قلبش تند تر از همیشه میتپه؟ نمیتونست اعتراف کنه دلیلش مردی با چشم های براق و با قد بلند و گوشای بزرگ و بامزه نیست.هفته ها گذشت و بکهیون در طی اون روز ها تصمیم گرفت قدمی برداره و بعد از تایم کارش با مرد قد بلند وقت میگذروند،چانیول دستهای باریکش رو قفل دستهای بزرگ خودش میکرد و در حالی که با شیفتگی تموم بهش خیره میشد به حرف ها و خنده هاش گوش میسپرد.
و حالا در حالی که داشت اماده میشد به قرار شامی که با چان تو خونش داشتن فکر میکرد و تصمیم گرفته بود جواب اعتراف عاشقانه مرد رو بده و قلبش از تپش های زیاد از دست صاحب دلباختهش کلافه شده بود.
دورسِ سبزش که مادر بزرگش براش بافته بود رو روی پیراهن مشکی مردونهش پوشید و با باز کردن موهایی که به تازگی خودش با قیچی کوتاهشون کرد و تا زیر گوشش میرسیدن به خودش تو آینه نگاه کرد.
با اضطرابی که ناشی از هیجان بود لبخند بزرگی زد و بعد برداشتن کیف پارچه ایه مشکیش و گذاشتن وسایلش از خونه بیرون اومد.و چند خیابون و کوچه اونطرف تر چانیولی رو داشتیم که با استرس در حال درست کردن پاستا بود و بین این طرف و اون طرف رفتن نارنگی ای که قصد شیطونی داشت رو به جای نامشخصی شوت میکرد.یقه اسکی مشکیش با شلوار لی همرنگش در عین ساده بودن بهترین گزینه براش بود و با وسواس تموم در حال درست کردن موهای فرفریش بود.
با صدای زنگ در از اتاق اومد بیرون و بعد اینکه یه نفس عمیق کشید با نادیده گرفتن تپش قلبش در رو باز کرد ولی نادیده گرفتنش زیادی بی فایده بود،پسر روبروش میتونست بهش ثابت کنه که نمی تونه هربار با دیدنش اروم بمونه و اونقدر نگاه خیرهش به صورت پسرک طولانی بود که متوجه خندهش نشد.
بکهیون به مرد روبروش نگاه کرد که با اون بدن ورزیده ای که خودش رو تو یقه اسکی جذب به رخ میکشه با ترکیب موهای پیچ در پیچش زیادی فریبنده شده بود و طوری با بهت خشک شده بود که نمی تونست برای برای این حجم از کیوتیش نخنده.
با لبخند مهربون و چشمایی که رگه های شیطنتی درشون دیده میشد ابرویی بالا انداخت.
"-می تونم بیام تو؟یا میخوای تا فردا همینطور جلوی در نگهم داری و بهم نگاه کنی پارک چانیول؟هوم؟"
مرد به خودش اومد و پسرک رو تو اغوشش کشید و با بوی بهار نارنج موهاش بوسه ای عمیق و آروم روشون گذاشت.
بکهیون کیفش رو به اون داد و وارد خونه شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/341710544-288-k963347.jpg)
YOU ARE READING
𝐷𝑟𝑖𝑒𝑑 𝑂𝑟𝑎𝑛𝑔𝑒 𝑝𝑒𝑒𝑙🍊📙
Fanfiction«..چانیول فکر نمیکرد بعد از چند سال و زمانی که ناامید از پیدا کردن قلب گمشدهش بود کنار پسری بشینه که موهای نارنجی و موجدارش اون رو به دوران دبیرستانش ببره.همون پسر شادی که با خندههای زیباش و چشمهای مهربونش تو پاییز جیب های سوییشرتش پر از پوستها...