زمین خیس و برگهای سبز درختان که پذیرای اشکهای ابرهای دلگیر شده بودن،همه نشان میدادن که تا صبح آسمون گریه کرده و بارون ادامه داشته.هوای سرد انگشتای کشیدهاش رو مجبور به بیرون کشیدن آستینای بافت زرشکیش از زیر کت کرمیش میکرد و بین شلوغی افراد نگاهی به ساعتش انداخت،برای ساعت هفت و سی دقیقه صبح،یعنی نه دقیقهی دیگه بلیط داشت و دقایق به کندی میگذشتن و جز خیره شدن به کفشهای سادهاش که برروی پارچهی نرم و شیریرنگشون تیرگی واضحی تو ذوق میزد و نشون از کهنه بودنشون میداد،کار دیگهای نمیتونست انجام بده.
لبخند،معشوقهی لبهایی بود که با بوسه زدن روی آنها به قلبش زندگی میبخشید و با ترک کردنش جز غم هیچ اثری از خود باقی نمیگذاشت.آخرین بار کی انحنای لبهاش به لبخند واقعی که طعم امید داشتن باز شده بود؟نمیدونست.
با صدای پیرمرد مسئولی که اعلام سوار شدن مسافران رو میداد به خودش اومد و با محکم کردن کوله پشتیش وارد اتوبوس شد.
صندلیش کنار پنجره بود و کولهش رو پایین پاهاش گذاشت و پتوی نازکی که تو کیف پارچهایش بود رو همراهه هندزفری پیچ خوردش در آورد و با گرم کردن خودش سعی کرد جاش رو برای خوابیدن راحت کنه.مسافر ها هرکدوم درگیر نشستن روی صندلی های خودشون بودن و پیرمرد هنوز با صدای خش دار و بلندش اعلام سوار شدن میکرد و قطره های کوچیکی که شروع به نواختن روی شیشهی اتوبوس کرده بودن نگاهشو به خود جذب کرد تا اینکه فردی کنارش نشست.مرد قد بلندی که کیف ویالونش رو جلوی پاهای کشیدهش گذاشته بود و درگیر در آوردن شالگردن قرمزش بود و بوتای مشکیش و کت کاراملی خوش دوختش نگاه پسر رو ناخودگاه به سوی خود میکشید.با اومدن دستیار جوانِ پیرمرد که مسئول تحویل گرفتن بلیط ها بود کاغذ کوچک رو از جیب کت کوتاهش درآورد و در حین دادنشون نگاهش قفل دستای مرد کنارش شد که بلیطش رو سمت مرد مسئول گرفته بود.بعد از دقایقی با باز کردن گرهی هدنزفریش و پلی کردن اهنگ نگاهش رو به پنجرهی کنارش داد و سعی کرد به صورت مرد کنارش نگاهی نندازه.
بکهیون از نگاه کردن به چهره ی آدمها فراری بود و کم پیش می اومد بیش تر از چند ثانیه به صورت کسی نگاه کنه.
میدونست از چه سنی به بعد این شده عادتش و باهاشم مشکلی نداشت.درهرصورت اگر میدید هم یادش نمیموند.چشمهاش رو بست و سعی کرد چند ساعتی رو بخوابه و در صدایی که روحش رو در آغوش گرمش میگرفت غرق بشه و نگاه خیرهی مرد برروی خودش رو ندید.چانیول فکر نمیکرد بعد از چند سال و زمانی که ناامید از پیدا کردن قلب گمشدهش بود کنار پسری بشینه که موهای نارنجی و موجدارش اون رو به دوران دبیرستانش ببره.همون پسر شادی که با خندههای زیباش و چشمهای مهربونش تو پاییز جیب های سوییشرتش پر از پوستهای پرتقال بود که روی بخاری خشکشون میکرد و عطرشون روی دستهای سفید و انگشتهای باریکش موندگار شده بود.پسری که کل مدرسه حتی معلمها کله پرتقالی صداش میکردن و بدون اینکه بدونه شده بود رنگی ترین بخش زندگی پسری که جز خاکستری چشمهاش به رنگ دیگه ای عادت نداشت.
![](https://img.wattpad.com/cover/341710544-288-k963347.jpg)
STAI LEGGENDO
𝐷𝑟𝑖𝑒𝑑 𝑂𝑟𝑎𝑛𝑔𝑒 𝑝𝑒𝑒𝑙🍊📙
Fanfiction«..چانیول فکر نمیکرد بعد از چند سال و زمانی که ناامید از پیدا کردن قلب گمشدهش بود کنار پسری بشینه که موهای نارنجی و موجدارش اون رو به دوران دبیرستانش ببره.همون پسر شادی که با خندههای زیباش و چشمهای مهربونش تو پاییز جیب های سوییشرتش پر از پوستها...