«لکـه‌ی سیـاه»

50 19 28
                                    

برای چانیول زندگی همیشه مثل فیلمایی که پدرش نگاه می‌کرد سیاه و سفید بود.هیچ رنگی نبود،مادر و پدرش آدمهای ساده و معمولی با قلبای خالی از نور بودن که با یه روتین تکراری بدون حتی ذره ای عشق زندگی می‌کردن و نه لبخند مادرش رو صبح‌ها قبل مدرسه می‌دید و نه خنده های پدرش موقع فیلم دیدن و زندگی ازش یه آدم ساکت و منزوی ساخت ولی همه چی از وقتی که پسر قد کوتاه با موهای نارنجی خوش رنگش رو تو روز اول کالج دید تغییر کرد.

همه چیز رنگ داشت.خنده‌های بیون بکهیون،دست‌ها باریکش که یا مداد رنگی دستشون بود یا پوست پرتقالا و برگ های خشک شده که با ظرافت بین انگشتاش نگهشون میداشت و همه شدن روشن ترین بخش از زندگی پارک چانیول!

ولی شاید اگر اون روز که اون اتفاق برای پسرک پرتقالی افتاد،کمتر ترسو می‌بود و به جای داد زدن، جلوی اون دانش اموزی که از اونها عکس گرفته بود رو می‌گرفت شاید هیچکدوم از اون اتفاق ها نمی‌افتاد و پسرک اونقدری اسیب نمی‌دید و غیب نمی‌شد.

سال ها گذشت و در حالی که با پوچی تموم بدون قلب،همراه خانواده ی کوچیکی که هیچکدوم جان نداشتن زندگی می‌کرد؛تو اتوبوس کنار پسری نشست که تونست چشم های عاشق چانیول رو دوباره از تاریکی نجات بده.

ولی زمانی که حس می‌کرد قلبش کنارشه و تونسته بجای نگاه کردن،با زندگی کردن کنارش عاشق باشه بکهیون رو با کاغذی که بین انگشتهای باریکش مچاله میشد و صورتی که خیس از اشک بود دید و همونجا حس کرد حتی پسر پرتقالیش هم داره جلوی چشم‌هاش رنگ میبازه و تیره میشه.
.............
با بیشتر شدن لرزش بدنش کاغذ توی مشتش رو مچاله تر کرد.بغض دستاشو دور گلوش میپیچید و جلوی نفس هاش رو میگرفت.

با شنیدن صدای بم مرد با چشم‌های قرمز به صورت متعجب و نگرانش نگاه کرد.
"-ب-بکهیون؟..چیش-"
حرفش با صدای خشدار و گرفته ی پسرک ادامه پیدا نکرد.
"-اون دوستی که گفته بودی کله پرتقالی صداش می‌کردی!اسمش چی بود؟"
"-منظورت چیه بک؟چیشده عزیزِ-"
با دادی که پسر گریان زد یه قدم به عقب برداشت و لرزش دستاش شروع شد.از اضطراب و ترس زبونش قفل کرده بود.

"-بهت گفتم اسمش چی بود چان!..اوه بزار من برات بگم مردِ من."
با خنده هیستریک واری نزدیک مرد قدبلند تر شد و عکس مچاله شده رو باز کرد با انگشتش چهره‌ی نوجوانی خودش با موهای روشنش که بین بقیه کاملا تو چشم بود رو نشون داد.
"-اینه نه؟؟من بودم آره؟لعنت بهت چان!من بودم."

بغضش شکسته بود و همراه با هق هق های بلندش به مرد دروغگویی که حالا چشماش از اشک برق میزد خیره شد.
"-بزار برات توضیح بدم بکهیون!من-"
"من چی؟هوم؟من چی چان؟؟بهم دروغ گفتی!این همه مدت در حالی که منو میشناختی وانمود کردی...و پیش خودت از اینکه گولم زدی خوشحال بودی!لعنت بهتون!..من که از زندگی همتون بیرون رفته بودم...مگه بس‌ام نبود؟چرا دوباره اومدید دنبالم و میخواین عذابم بدین؟"

𝐷𝑟𝑖𝑒𝑑 𝑂𝑟𝑎𝑛𝑔𝑒 𝑝𝑒𝑒𝑙🍊📙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora