Astral

471 36 11
                                    


  (اشتباهات نگارشیش رو فعلا نادیده بگیرینㅠㅠ پِیست کردم متن رو، بخاطر همین بهم خورده‌ست)

"میتونه یه لبخند باشه، یه جمله، یه محبت، یه نگاه یا یه جفت
آل استار زرد رنگ یا حتی یه آدم.
به هرچیزی که شبیه ستاره‌ها باشه یا بهش ربط داشته باشه ،میگن اسَترال."

وسط اتاقش ایستاده بود و دست به کمر به اطراف اتاق که مملو از  لباس‌های مچاله شده‌اش بود، نگاه میکرد.
-اینکه عاشق نقاشیم دلیل بر این نمیشه که دلم بخواد خروس خون، تو کلاس سبک شناسی کوفتی اون استاد خرفت شرکت کنم!   
کلافه موهاشو بهم ریخت و با قدم‌های سنگین به سمت دستشویی داخل اتاقش رفت.  
بعد از شستن دست و صورتش، با قدم‌های نامنظم زامبی وارش به سمت میز ناهار خوری رفت و همونطور که سرش پایین بود و موهای بلند بلوندش جلوی صورتش رو گرفته بودن، روی اولین صندلی فرود اومد.  
  
+یا مسیح!    
جیغ مادرش هم باعث نشد سرشو بلند کنه.   
+سر صبحی میخوای سکته ام بدی؟   
-مامان حقیقتاً حال ندارم دهنمو باز کنم و حرف بزنم.    
و  بعد از دراز کردن دستاش، با پیشونی روی میز فرود اومد.   
-آخ! 
مادرش سری از تاسف تکون داد و ماگ شیر رو کنار سرش، روی میز کوبید و ظرف پنکیک هارو به سمتش هل داد.  
با پیچیدن بوی موز و عسل توی بینیش ، سرشو بلند کرد و به سمت پنکیک ها یورش برد .
+حیف عمری که پای  تو تلف کردم. صبحونتو کامل... که میخوری!  دارم میرم سرکار دیر وقت میام، شام خودت یچی بخور و منتظرم نباش.   
-مواظب خودت باش.  
در همون حالت که لپهاش پر بودن   و با سرو صدا شیر رو هورت میکشید، جواب مادرش رو داد و چند دقیقه بعد صدای باز و بسته شدن در، نشون از تنها شدنش میداد.   
صدای موسیقی راک زنگ گوشیش بلند شد و برای خفه کردنش مجبور شد از جاش بلند شه.   
-بگو . 
+باز از دنده چپ بیدار  شدی؟ نکنه هنوز حتی صبحونه ام نخوردی سگ وحشی؟ میدونی ساعت چنده ؟ 
-جیسونگ شی اگه نیم ساعت صبر کنی میتونی تا ابد جای دندونای این سگ وحشی رو روی تنت داشته باشی که یاد بگیری سر صبح با هوانگ هیونجین چطوری صحبت کنی.  
+مینهو شنیدی چی گفت؟... مینهو؟ کجا رفت؟ 
هیونجین یه دستشو به کمرش زد و پلک هاشو روی هم فشرد و بعد از مکثی تماس رو قطع کرد.  
خودش میدونست صبح ها وحشیه ولی این باعث نمیشد تایید کنه که وحشیه.  
به سمت آشپزخونه رفت و با تموم کردن صبحانه اش، به سمت اتاقش رفت تا آماده شه .   
هوای بهاری دستشو برای  انتخاب تیپای دختر کُشش، باز تر کرده بود.  
شلوار جین راسته‌ی آبی روشن، کت جین همرنگش، تیشرت سفید برای زیرش، کلاه باکت مشکی رنگ، جردن سفید طوسیش و کوله ی مشکیش...   
همه ی اینا با بوم جدیدی که هر دفعه همراهش بود، باعث میشد حتی از دانشکده‌های دیگه هم بشناسنش. 
کی بود که هوانگ هیونجین خوش مشرب و خوش استایل دانشکده هنر که هم همه‌رو محو خودش میکرد نشناسه؟   
بعد از پارک کردن ماشینش تو پارکینگ دانشگاه، سمت دانشکده‌اش قدم زد.  
طراوت درخت‌ها، باعث میشدن احساس تازگی تا اعماق وجودش نفوذ و دلش بخواد دائم با نفس‌های عمیق، اون هوای تازه رو استشمام کنه.  
همیشه وقتی پاشو از در خونه بیرون میذاشت، به یه هیونجین دیگه تبدیل میشد. همون هوانگ هیونجینی که همزمان هم خیلیا عاشقش بودن و هم خیلیا سایه‌شو با تیر میزدن !    
هیونجین کسی نبود که اهمیت بده. دستاشو توی جیباش فرو میبرد و همونطور که همیشه گوشش درگیر جدال بین نت‌های گیتار الکتریک و کوبش درامز یا رقصیدن نت‌های ویالن در کنار بالا و پایین شدن کلاویه‌های پیانو بود، از روی سنگفرش‌ها عبور میکرد، بدون اینکه به وجود کسی در اطرافش توجه کنه.  
این رفتار نه بخاطر درونگرا بودنش بود و  نه غرور کاذب. 
اون فقط از قدم زدن در حالی که داشت موسیقی رو تجزیه و تحلیل میکرد، لذت میبرد.  
وارد دپارتمان هنر شد و جیسونگ رو در حالی که از نرده ی کنار پله‌ها آویزون شده بود و مینهو سعی میکرد مانع افتادنش بشه، دید .   
همیشه همین بود یا شاید باید گفت همشون همین بودن.   
  
از همون دوران راهنمایی که برای اولین بار همو دیدن، همون سال مدال شرور ترین دانش آموزای اون مدرسه رو به هم هدیه و این روند رو ادامه دادند، تا جایی که توی دبیرستان با پرونده زیر بغلشون توی سئول دنبال مدرسه ای بودن که ثبت نامشون کنه.
فراموش شدنی نیست صحنه‌ای که مادر مینهو با دسته‌ی جارو برقی دنبال مینهو میدویید و قسم میخورد همین امسال مراسم ختمش رو برگزار کنه .  
جیسونگ همراه برادر بزرگترش زندگی میکرد و مدیر مدرسه از اینکه هیچکس پیگیر اون بچه نبود، بیشتر کلافه میشد. و خب مادر هیونجین ...  
میگفت پسر بچه اس و برای شیطنت کردن بدنیا اومده و بالاخره خودش عاقل میشه.  
همینطور بود که هیچوقت هیچکدومشون به صراط مستقیم هدایت نشدن.  
ولی دانشگاه دست هر سه تاشونو بسته و گذر زمان باعث شده بود شعله‌های آتیش اون شرارت نوجوونی فروکش کنه.   
حالا اونها به سن قانونی رسیده بودن و سبکهای جدیدی از شرارت رو آنلاک کرده بودن ...
بعد از تموم شدن اون کلاس کذایی، هوانگ بعد از جدا شدن از اون دو، به سمت فضای خلوت پشت دانشکده پناه برد. نشستن تو اون فضای خالی از جمعیت و گوش دادن به موسیقی و نقاشی کشیدن، تبدیل به یکی از عادت‌هاش شده بود.  
کوله شو روی زمین گذاشت و کنار درختی نشست تا بتونه بهش تکیه بده.  
زیپ کوله‌شو باز کرد و دفتر A3 طراحیشو از توش بیرون کشید. با برداشتن مدادش و باز کردن یک صفحه‌ی تازه، توی فکر فرو رفت.
کارش تو کشیدن طبیعت خوب نبود، برای همین سعی میکرد مابین چهره هایی که امروز دیده، مناسب ترینشون رو پیدا کنه.   
برای تمرکز بیشتر سرشو بلند کرد تا به فضای سبز روبروش نگاه کنه تا شاید چیزی بهش الهام شه.  
همون موقع بود که دیدش.   

AstralWhere stories live. Discover now