Astral2 - Part3 - End

223 32 8
                                    

پای میز اتو ایستاده بود و پیراهن سفید رنگش رو اتو میزد. با رسیدن به آستین پیراهن، همونطور که زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد، با روشن شدن برق سالن، از جا پرید و نگاهش رو دور اتاق گردوند.
در نهایت با رسیدن به مادرش، دستش رو روی قلبش قرار داد و نفس راحتی کشید.
-چیکار میکنی ساعت 5 صبح؟
-لباسمو اتو میزنم.
شب گذشته، با رسیدن به خونه، به واحد خودش یورش برد و شروع به آماده کردن وسایلش مورد نیازش کرد.
دفعه‌ی قبل، ترجیح داده بود تا اول با محیط کار آشنا بشه و یه لیست از وسایلی که نیاز داشت، تهیه کنه.
کوله‌ی چرمیش رو از کمد بیرون کشید.
دوربین عکاسی، لنزهای سالم و مناسب، لپتاپ و متعلقاتش، دفترچه‌ی یادداشت و چند خودکار.
دفترچه‌اش رو برداشته و تمام نکاتی که روز اول یادداشت کرده بود رو به دقت مرور کرد.
شام سبکی خورد و اول وقت بخواب رفت و حالا ساعت 5 صبح در حالی که بدنش رو با ریتم آوازی که زمزمه میکرد تکون میداد، لباس‌هاش رو اتو میکشید.
فرآیند آماده شدنش بیشتر از دو ساعت طول کشید.
موهاش رو کمی به بالا حالت داده و کناره‌هاش رو اطراف صورتش رها کرده بود.
خط چشم نازکی گوشه‌ی چشم‌هاش کشیده و با بالم لب صورتی رنگ، به صورتش روح بخشیده بود.
در حالی که مقابل آینه ایستاده بود، با برانداز کردن سرتا پاش، خودش رو تحسین میکرد و به پارتنر نامعلوم آینده‌اش غبطه میخورد.
با دیدن عقربه‌هایی که ساعت 7و نیم رو به نمایش میگذاشتن، کوله‌اش رو برداشت و از خونه خارج شد.
***

بالاخره موفق شده بود شب گذشته رو با آرامش بخوابه و حالا برای شروع روز جدیدش انگیزه و انرژی داشت.
مسئله‌ی مجله حل شده بود، کارمندش به شرکت برمیگشت و حالا فرصت این رو داشت تا تمرکزش رو روی کارهای جدیدی بگذاره.
زودتر از حالت معمول به کمپانی رسیده بود و قدم‌های آهسته‌اش رو به سمت آسانسور برمیداشت.
با باز شدن گیت و عبور از اون، نگاهش رو به سمت آسانسور سوق داد و مینهو رو درحالی که شق ورق روبروی در آسانسور به انتظار ایستاده بود، دید.
چیزی که روز اول کاریش هم متوجه شد و تحسینش کرد، زیبایی و خوش‌پوش بودن پسر کوچکتر بود.
با اینکه لباس‌هاش ارزون قیمت بنظر میرسیدن، اما توی تن صاحبشون، ارزش و زیبایی پیدا کرده بودن و این از نگاه هیچکس مخصوصاً کریستوفر بنگ چانی که بیشتر 12 سال گذشته رو با مدل‌های مرد سرو کله زده، پوشیده نبود.
به آرومی کنارش متوقف و به انعکاس تصویرش توی در فلزی مقابل، خیره شد.
فقط دو ثانیه طول کشید تا پسرکوچکتر متوجه‌ش بشه و به سمتش برگرده.
اما کاش از اون فاصله‌ی کم به سمتش برنمیگشت و اینطور به مرد خیره نمیشد.
چشم‌های نقاشی شده‌اش خیره‌کننده‌تر از این بودن که چان توانایی گرفتن نگاهش رو ازشون داشته باشه.
مدل موی جدیدش، پیشونی بلند و صاف رو به نمایش میگذاشت و لب‌های رنگ گرفته‌اش، تصویر زیبای مقابلش رو تکمیل کرده بودن.
با صدای متوقف و باز شدن در آسانسور به خودش اومد و با کشیده شدن آستین کتش توسط مینهو، متوجه شد که باید زودتر سوار کابین بشه.
-صبح بخیر.
همیشه صداش انقدر لطیف بود یا امروز همه چیز به طرز عجیبی از منظر چان، زیبا بنظر میرسید؟
-صبح بخیر.
لبخند کوچکی که روی لب‌های خوشحالت پسرک دیده میشد، نشون از انرژی مثبتی که توی وجودش در جریان بود، میداد و باعث شد تا بنگ‌چان هم لبخند نامحسوسی رو مهمون لب‌هاش کنه.
با توقف دوباره‌ی آسانسور، مینهو به سمتش برگشت و با حفظ همون لبخند، احترام کوتاهی گذاشت.
-روز خوبی داشته باشین.
و بلافاصله از اتاقک کوچک آسانسور خارج و پشت درهایی که به آهستگی بسته میشدن، محو شد.
هنوز هم به روبرو خیره بود و به این فکر میکرد که مطمئناً امروز روز خوبی خواهد داشت، که با برگردوندن نگاهش و دیدن صورت‌های گیج شده‌ی کارمندانی که تا همین چند لحظه‌ی پیش متوجه‌ی حضورشون نبود، لبخندش رو خورد و صاف‌تر ایستاد.
از این ضایع‌تر نمیشد!
.
.
.
قدم‌های آهسته‌ش رو به سمت سالن اصلی برداشت. چشم‌هاش در جستجوی آدم آشنایی در اطراف میکاویدن و بند کوله‌ش رو محکم میفشرد.
نمیدونست بعد از چند روز غیبتِ بدون هماهنگی، اون هم بلافاصله بعد از روز اول کاریش، قراره چه واکنش‌هایی از اطرافیان دریافت کنه، اما حالا اونجا بود و سعی میکرد آروم به‌نظر برسه.
با رسیدن به سالن، گوشه‌ی دیوار متوقف شد و سعی کرد ظاهرش رو مرتب کنه.
دست‌‌هاش برای حالت دادن دوباره‌ی موهاش بالا اومدن که دستی روی شونه‌ی راستش نشست.
به سرعت به عقب برگشت و چهره‌ی شاداب و لبخند زیبای آقای مین رو دید.
توی همین چند برخورد، بهش ثابت شده بود که حالات روحی این مرد میانسال کاملاً مسری هستن. لب‌هاش به لبخند متقابلی به اطراف کشیده شدن و گوشه‌ی چشم‌های گربه‌ایش، چین‌های کوچیکی افتادن.
تعظیم کوتاهی کرد و صاف ایستاد.
-صبح بخیر آقای مین.
-صبح خیر پسرم. خوش برگشتی.
همینطور که مرد از کنارش عبور کرد و جلوتر ازش به سمت بقیه‌ی کارمندان گام برداشت، به دور شدنش خیره شد و نفس عمیقی گرفت.
احساس آرامش و رضایت بیشتری نسبت به روز اول کاریش، توی بدنش در جریان بود و باعث میشد تا نتونه لبخندی که کمی از دندون‌های خرگوشیش رو به نمایش میگذاشت، از بقیه مخفی کنه.
خوشحال بود که از روی لجبازی همه چیز رو پشت سرش رها نکرده.
اگه میخواست صادق باشه، جایی در اعماق قلبش از اینکه بنگ‌چان برای عذرخواهی هرچند کوچک و برگردوندنش به کمپانی تلاش کرده و سعی کرده تا رضایتش رو جلب کنه، احساس شادی و کمی غرور میکرد.
به‌هرحال به درخواست صاحب اون تشکیلات برگشته و اونجا بود تا کار مورد علاقه‌اش رو انجام بده.
دوباره دست‌هاش رو به بند‌های کوله‌اش گرفت و اینبار با شنیدن صدای آقای مین، به سمتش حرکت کرد.
-نمیخوای بیای؟
-اومدم!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 29, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

AstralWhere stories live. Discover now