💌📚

151 24 15
                                    

سلاملکمممم، حالتون چطوره؟
بهتون گفته بودم که تصمیم داشتم یه وانشات دیگه بنویسم و خب..تاداااا..اینم وانشات:) امیدوارم که دوسش داشته باشید^^
.
.
.
.

سلام،
امکانش هست باهاتون صحبـ...

-نه خیلی رسمیه

سلام زیبا!

-مگه برای دختر داری مینویسی؟

گوشه ی شقیقش و خاروند و با خودش بلند فکر کرد...

-آخه اون خیلی خوشگله!

آهی کشید و برگه رو مچاله کرد و دوباره برگه ی دیگه ای برداشت...خودنویس رو بین لب هاش گرفت‌ و فکر کرد...

-اون یه کتاب فروشه..قطعا از متنایی خوشش میاد که اونو شگفت زده کنن

خودنویس رو پایین آورد و قصد نوشتن کرد اما...

-اما من که بلد نیستم چطور بنویسم!

ساعدش رو روی میز و پیشونیش رو روی اون قرار داد و الکی برای بیچارگیش گریه کرد...

-کاش انقد سخت نبود! کاش میتونستم راحت بیام جلو و باهات حرف بزنم..بهت بگم چقدر اون دستمال گردنایی که دور گردن زیبات میپیچی جذابن..کاش میتونستم دستات رو بگیرم و وقتی رگ های روشونو لمس میکنم بهت بگم انگشترایی که میندازی فقط به دستای تو میان..کاش میتونستم..بهت بگم که چقد لبای پهنت..وقتی اون لبخندای بامزه رو میزنی بوسیدنین! کاش...وایسا ببینم!

سرش رو به سرعت از روی میز برداشت و به نقطه ای خیره شد...

-آفرین..آفرین پسر!!...تعریف کردن ازش به نحوی که شاعرانه باشه خیلی رمانتیک به نظر میاد!

لبخندی زد و خودنویسش رو آماده برای نوشتن کرد...
.
.
.
.

-خب..ببین..اصلا ترس نداره، باشه؟ استرس هم نداشته باش..چیزی نیست که..طبق معمول میری توی مغازه..یه کتاب برمی‌داری..وقتی خواستی پولو بدی نامه رو هم میدی بهش..دیدی؟ خیلی سادس! حالا برو تو..

در حینی که به سمت کتاب فروشی قدم برمیداشت سعی می‌کرد خودش رو آروم کنه و استرسی که پوست و استخونش رو میخورد و باعث حالت تهوعش میشد رو از بین ببره اما به محض اینکه جلوی درب کتابفروشی قرار گرفت و قصد داخل رفتن داشت، با دیدن نیمرخ مرد از پشت شیشه ی در ورودی، که در حال قرار دادن کتابی داخل یکی از قفسه ها بود آب دهنش رو قورت داد و به سرعت پشتش رو به مغازه کرد و چند قدمی ازش دور شد...

-نه نه احمق دور نشو خواهش میکنم وایسا!!

مثل کسایی که اختیار بدن خودشون رو نداشته باشن با پاهاش صحبت میکرد، انگار که اونها جدا از بدنش بودن و از خودش بیشتر استرس داشتن که اینطوری میلرزیدن و میخواستن که فرار کنن! با ایستادنش نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیه پلک روی هم گذاشت...

A Letter To Mr Kim | VkookWhere stories live. Discover now