●▬▬▬▬๑۩ Ρart 1 ۩๑▬▬▬▬▬●

171 16 27
                                    

(هوسوک)
نمیدونم راند چندم بود ولی همچنان یونگی کوتاه نمیومد. محکم داخلم ضربه میزد. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. یونگی بدش میومد که زود تر از خودش ارضا بشم. عرق از سر و صورتمون میریخت. بعد از یه مدت بسیاررررررررر طولانی باهم ارضا شدیم.کنارم دراز کشید. با اینکه خسته بودم ولی میخواستم باهاش حرف بزنم. طبق عادت، منو توی بغل گرفت و موهامو نوازش کرد. آروم پتو رو روم انداخت.
هوسوک: یونگی؟
یونگی: هوم.
هوسوک: یاااااااااااا هوم چیههههههه؟
یونگی: دوباره شروع شد. خستمه هوبی. لطفا برو سر اصل مطلب.
هوسوک: چوننننن کار مهمی دارم ازت میگذرم. خب راستش... خیلی .... فکر کردم. چطوره که.... اممم... یعنی....
یونگی: خوبه گفتم خستمه. چیه؟ آخه میدونی هوپ، بعضی موقعا خیلیییییی فکر میکنی. من اینو میدونم. پس بگو چی شده؟
هوسوک: نظرت چیه بچه داشته باشیم؟
بعد از این حرفم انگار که بهش برق وصل کردن، از جاش پرید و نشست. سرم که روی بازوش بود، محکم توی بالش فرو رفت. مگه چی گفتم؟
یونگی: میدونی چی میگییییییی؟ یعنی میخوای تغییر جنسیت بدی؟ ببین از اولش من با اینا کنار اوم......
هوسوک: آروم باش. قرار نیست کسی تغییر جنسیت بده. خودم میدونم همه چیو. منظورم اینه که ما میتونم یه پسر از پرورشگاه بیاریم و بزرگش کنیم. پیشنهادم خیلی بد نیست که جوش میاری. تازه میتونیم به نامجین(نامجون و جین) هم پیشنهاد بدیم.
یونگی: به نظرت نمیخندن بهمون؟ دوتا مرد پاشدن اومدن یکیو به فرزندی قبول کنن؟ مردم کلی مسخرمون میکنن. اصلا اون بچه هنگ نمیکنه؟
هرسوک: مردمممممم همیشه حرف میزنن یونگی. اگه بخوایم به حرف اونا پیش بریم که دیگه زندگی ما نیست. هووووومممم؟ بعدم اون بچه عادت میکنه. میگردیم بچه ی خوبی پیدا میکنیم. تو نگران نباش.
یونگی: این بحثی نیست که همینجوری بگیم و تموم شه. میدونی اون بچه به مادر نیاز داره؟
هوسوک: خب من براش مادری میکنم. توهم جای پدرش. فکر نمیکنم اینقدر مادر بودن سخت باشه. کنار هم میتونیم. من مطمئنم.
یونگی: یعنی باید این همه بگردیم تاااااااا بچه ای پیدا کنیم که با شرایط کنار بیاد؟ آخههههه میدونی چند تاااااااااااا پرورشگاه اینجاست؟
هوسوک: زیاد سخت نگیر پیشی جونم. پیدا میکنیم. فقط یکمی باید از تایم شرکت بودن بزنی. بزار به جین پیام بدم که بیاد و در موردش حرف بزنیم.
یونگی: ساعتتتتتتت چهار صبحه. به نظرت الان جین بیداره؟
هوسوک: مگه منو تو بیدار نیستیم؟ اون برادری که تو داری فکر کنم الان راند......
یونگی:باشه. نمیخواد تصور کنیییی. بدم میاد جز من کسیو توی ذهنت تصور کنی.
هوسوک: حسودددد. پیشیی حسود منیییییی.

(یونگی )
بعد از خوابیدن هوبی(هوسوک) اصلا نتونستم بخوابم. این فکر بچه خیلی رو مخم بود. یه جورایی دوست نداشتم هوبی جز من به کسی فکر کنه یا اهمیت بده. نمیدونم چطور شده که بعد شیش سال زندگی، همچین فکری به سرش زده. یعنی ازم خسته شده؟ یعنی دیگه براش تکراری شدم؟! سرمو تکون دادم تا افکار مزخرفی که پشت هم داشتن توی ذهنم شکل میگرفتن، تمومش کنم. فقط یه قهوه خوردم و از خونه بیرون زدم. قرار بود هوپ با جین صحبت کنه. پس احتیاج داشتن تنها باشن. سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. با ورودم، همه کارکنان از جاشون بلند شدن و تعظیم کردن. از منشی خواستم تا کارای امروزمو بگه. بازم فکر بچه از سرم بیرون نمیرفت.
منشی: رئیسسسسسس. متوجه شدین چی گفتم؟
یونگی: م.. مگه... لیست کارارو نیاوردین؟ پس چیو دارید توضیح میدید خانم؟
منشی: شما خودتون گفتین همیشه توضیح بدم.
یونگی: امروز نیازی نیست.
منشی: بله متوجه شدم.با اجازه.
امروز دوتا جلسه داشتم. واقعا حوصله ی هیچ کاریو نداشتم ولی اگه کار نکنم، روی هم انبار میشه و سخت میشه برام.

💜AŁwaᲧs aŋd ƒσrever💜Where stories live. Discover now