سلام! خواستم بگم که این پارت اسمات داره! آماده باشین🔞
(تهیونگ)
درد خیلی وحشتناکی بود. این دفعه خیلییییی وحشتناک تر. هر از گاهی وارد هیت(حشری شدن با تحریک برای اُمِگاها) میشدم ولی نه به این شدت. یونگی وارد خونه ی نامجون شد. منو روی مبل گذاشتن. موچی بالای سرم وایساده بود.
جیمین: ته ته سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی. نفس....
جونگکوک: واییییییییییییییی هیونگ. یکی به دادممممممممم برسه. فاککک. لعنت بهش.
تهیونگ: موچی نمیتونمممممم تحمل کنم.
جیمین: ببین تو و جونگکوک وقتی همدیگرو دیدین اینجوری شدین. پس باید یه ارتباطی بین گرگاتون باشه. شاید کنار جونگکوک باشی، آروم بشی.
تهیونگ: نهههههه.... نمیخوام دوباره اتفاق بیوفته... هق... تورو خدا. هیونگا... هق.... نزارین بهم نزدیک بشه.
یونگی کنارم نشست. این بار نگاهش آروم بود.
یونگی: درسته هیچی نمیدونم ولی ببین وقتی یه نفر توی سرنوشتته، چمیدونم الهه ی ماه تعیین کرده، پس حتما بدتونو نمیخواد. الان تا نری پیشش، وضع جفتتون تغییری نمیکنه.
تهیونگ : ولی جونگکوک عوض میشههههه. تا زمانی که بهم نیاز داره مهربونه ولی بعدش......
جیمین: تِه تِه رفتار الانشو نبین. اون همه چیو فراموش کرده. شاید اگه یادش میومد، اینجوری نمیکرد.
تهیونگ: پس احساسات چی؟ هیچکدوممون به هم علاقه نداریم. هیچ کدوم حس نداریم. فقط مثل دوستی که قسم خورده، هستیم. الهه ماه داره کساییو مجبور میکنه که علاقه ای به هم ندارن. آخخخخخخخ.فاکککککک.
نامجون با یه کلید اومد. پشت در وایساد.
نامجون: جونگکوک فقط کلیدو بردار. من درو باز میکنم.
یونگی اومد بغلم کرد. نامجون هم درو باز کرد. جونگکوک مثل قبلا، توی خودش جمع شده بود. یونگی منو روی زمین گذاشت و رفت بیرون.
جین: ما میریم خونه یونگی. هر موقع کارتون تموم شد بیاین.من بودم و جونگکوک. جونگکوک بلند شد و نگام کرد. منم توی اون چشمای سیاه غرق شدم. امشب خیلی عجیب بود. نزدیکم شد. گرگم راضی بود ولی من نه. چون صحنه های چند سال پیش داشت تکرار میشد. اما یه تفاوت وجود داشت. اون موقع من ۱۶ سالم بود ولی الان ۲۰ سالمه. دلیل برنگشتنم به اون قبیله ی گرگا همین بود. گرگم آروم شده بود تقریبا. جونگکوک دو دل بود. عقلمو گرگم به دست گرفت. اون شد کنترل کننده ی من.( از این اینجا به بعد گرگِ تهیونگ داره کارارو انجام میده)
جلو تر رفتم و دستمو دور گردنش انداختم. محکم سرشو نگه داشتم و به خودم نزدیک کردم. فاصله ی لبامون یه میلی متر بود. قلبم خیلی محکم میزد. گرمای بدنم هم بالا بود، بالاتر رفت. جونگکوک دستشو دور کمرم انداخت و منو روی پاهاش نشوند. من هنوزم میتونستم عقب بکشم ولی گرگم اجازه نمیداد. جونگکوک اون فاصله رو کم کرد و لبامو به بازی گرفت.مک محکم میزد. اینقدر تند تند مک میزد که نمیتونسم جواب بوسه هاشو بدم. از بعضیاش جا میموندم. دستمو از دور گردنش برداشتم و پیرهنشو در اوردم. اونم با یه حرکت پیرهنمو در اورد. فک خوش فرمشو گرفتم. لب پایینیش که توی دهنم بود، گاز گرفتم. جای نییشم موند. خوشم میومد. حس خوبی داشت.
جونگکوک: آخ وحشی. چرا گاز میگیری؟
تهیونگ: خفه شو گرگت خوشش میاد.
جونگکوک: صبر کن. تو الان گرگ تِه تِه هستی؟
تهیونگ: آره. حالا بزار کارمو انجام بدم.
جونگکوک دستشو آروم از توی شلوارم تو برد. بعد دستشو به دیکم رسوند و همونجا ثابت شد.
تهیونگ: آه.چقدر دستت گرمه.
جونگکوک: دوست داری؟
تهیونگ: من هر چی که متعلق به جونگکوک باشه رو دوست دارم.
چشماش رنگش عوض شد. رنگش قرمز شد. پس اونم گرگش کنترلش میکنه. ( از اینجا به بعد گرگ جونگکوک کارارو انجام میده)
VOUS LISEZ
💜AŁwaᲧs aŋd ƒσrever💜
Loup-garouآلفاها و اُمِگاها عشق رو حس میکنن و میفهمن. میتونن به عهدشون وفادار باشن. تفاوتشون با انسان ها فقط اینه که اونا نیمه ی دیگرشون گرگه. گرگی که گاهی نجات دهنده هست و گاهی خطرناک. با این داستان زیبا شما تصمیم میگیرید که گرگینه ها(آلفا و اُمگا) عاشق و وف...