(یونگی)
هوبی رو روی تخت نامجین گذاشتم. رنگش خیلی پریده بود. یعنی خیلی اذیت شده؟ کی بوده که همچین کاری کرده؟ الان وقت سوال نبود. فقط باید مراقبش باشم تا حالش خوب بشه. چند دقیقه گذشت و من همچنان به هوبی خیره شده بودم.فقط میخواستم اون چشمای خوشگلشو باز کنه. جیمین اومد تو اتاق. کیسه ی خون گرفته بود. هوبی رو یواش صدا زدم تا نترسه. نازش کردم. دستمو روی سرش کشیدم که شوکه نشه. یواش یواش چشماشو باز کرد. تا منو دید زد زیر گریه. محکم بغلم کرد. مثل یه بچه ی کوچیک توی بغلم گریه میکرد.هوسوک: تهیونگ... ته.. کج..هق... کجاست؟
یونگی: اون پیش جونگکوکه. گریه نکن.
هوسوک: ته..هق. ته..هق اذیت..هق. شد.
یونگی: بعدا صحبت میکنیم.
جیمین: چیزی نیست هیونگ. ببین ما کنارتیم. ضعف داری. بیا این کیسه خون رو بخور.
هوسوک: نمیخواممممممم. از خون بدم میاد.با صدای بلندش جین و نامجون هم اومدن تو اتاق.
یونگی: هوبی اگه نخوری خوب نمیشی که عزیز دلم.
هوسوک:نمیخوامممم. اوق. حالم به هم میخوره.
هوبی رو از تو بغلم کشیدم بیرون. وقتی با آرامش مسئله حل نمیشه. باید به زور انجامش بدم. هوبی روی پام خوابوندم. همین که جیمین میخواست بیاد جلو، شروع کرد دست و پا زدن. جین اومد دستاش رو گرفت. نامجون هم پاهاشو.منم دهنش رو گرفتم.جین: هوسوک بخور دیگه.
هوسوک: نمیخواممممممم. نمیخورم.
جین: همین خون رو با پلاستیکش میکنم تو حلقتااااا. بخور دیگه.
نامجون: عزیزم تو چرا اینقدر عصبی میشی. آروم تر.
هوسوک: ولم کنینن. ن.م.ی.خو.رم.
یونگی: جیمین بیا بریز تو دهنش. هوبی چشمات ببند و دهنتو باز کن.
چشماشو گرفتم و دهنشو باز کردم. به زور میخواست دهنشو ببنده ولی قدرت من زیاد تر بود. جیمین یکمی خون رو ریخت تو دهنش. سریع دهنشو بستم. مجبور شد قورت بده.
یونگی: بسه دیگه تموم شد. باید...
هوسوک: بازم میخوام.تعجب کردم. هوبی الان داشت مقاومت میکرد. جیگرمونو له کرد تا یه ذره خورد.بعد یهو میخواد بازم خون بخوره؟ تو خلق این بشر موندم.جیمین کل کیسه رو به هوبی داد. هوبی هم ذوق زده، شروع کرد به خوردن. محو خوردنش بودم. به خودم که اومدم دیدم هیچکس تو اتاق نیست. فقط منو این کوچولو که انگار شیشه شیر دستشه و داره مک میزنه برای خوردنش. من واقعا طاقت این همه کیوتی هوبی رو ندارم.
(جیمین)
از اداره بهم زنگ زدن. کار فوری پیش اومده بود. هر چی از اون سرباز پشت تلفن پرسیدم جریان چیه؟ جوابم نداد. قضیه بدجور مشکوک بود. با این حال رفتم که بیینم چه خبره. یه تاکسی گرفتم و به اداره رفتم. با وارد شدنم سربازا احترام گذاشتن. چرا اینقدر تعدادشون کم بود؟ مگه نباید شیفت باشن؟ هنوز داشتم به موقعیت فکر میکردم که یه چیزی توی گردنم فرو رفت. بعدش دیگه چیزی ندیدم.(جین)
جیمین یه کار فوری براش پیش اومد و رفت. نمیدونم آخه ظهر چه اتفاقی میتونه بیوفته که این بچه بره سرکار. منو نامجون هم روی مبل نشسته بودیم.
جین: یعنی تهیونگ اینقدر حالش بد بود؟
نامجون: نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی فکر نکنم. آخه فقظ دوروزه که هوسوک و تهیونگ نبودن.
جین: باید حتما فردا براشون یه چیز مقوی درست کنم. آخیشش بالاخره تموم شد.
YOU ARE READING
💜AŁwaᲧs aŋd ƒσrever💜
Werewolfآلفاها و اُمِگاها عشق رو حس میکنن و میفهمن. میتونن به عهدشون وفادار باشن. تفاوتشون با انسان ها فقط اینه که اونا نیمه ی دیگرشون گرگه. گرگی که گاهی نجات دهنده هست و گاهی خطرناک. با این داستان زیبا شما تصمیم میگیرید که گرگینه ها(آلفا و اُمگا) عاشق و وف...