why?!

287 42 25
                                    

POV:jennie
خیلی وقت بود با لیسا حرف نزده بودم، داشتم تلاش میکردم نبودنش عادت کنم تا اینکه پیام داد و خیلی رک مثل همیشه گفته بود برم خونش.

چرا بعد از این همه مدت ازم میخواد دوباره برم اونجا، اگه ذره ای عقل توی سرم داشتم قبول نمیکردم و میگفتم نمیتونی هروقت میخوای منو ول کنی و هروقت خواستی بزنه سرت و بگی بیا اینجا ولی من حتی اون یه خورده هم عقل رو ندارم و الان جلوی خونه لیسام.

ساعت دور و بره شیشه، من مثل همیشه دیر کردم. به محض اینکه دکمه آیفون رو فشار دادم در باز شد، جوری بنظر میرسید که انگار انتظارمو میکشید. شاید با اشتیاق و یه چاقو توی دستش منتظره که بالاخره منو بکشه.

وارد آسانسور شدم و کمی بعد با لیسا روبه رو شدم که جلوی در آپارتمانش منتظر بود
"س..سلام" نمیدونستم چی بگم و همیشه سلام برای شروع مکالمه بهترین گزینس.

از جلوی در کنار رفت و اجازه داد وارد شم
"سلام"
اینکه جواب داد خیلی خوب بنظر میرسید.
دلم برای این خونه تنگ شده بود، من ساعتهای زیادی رو با لیسا اینجا میگذروندم.

ساعتها اینجا فیلم میدیدیم، کتاب میخوندیم و حتی اینجا درس میخوندیم. مسخرس که بگم ما حتی باهم یه دانشگاه میرفتیم و الان بیشتر شبیه یه غریبه ها شدیم.

"قهوه؟" درحالی که وارد آشپزخونه میشد پرسید
"معلومه که آره"
نگاهی به اطراف کردم، هیچی تغییر نکرده. خاطراتم دارن مرور میشن، همه ی تلاشام برای فراموش کردن به باد رفته.

چشمم به دره سفید رنگ اتاقش خورد، نفسمو بیرون دادم. حتی نیاز نیست وارد شم که به یاد بیارم، اولین بار درست توی همون اتاق بود که اونو بوسیدم.

حس میکنم قلبم به شدت داره توی سینم کوبیده میشه. میخواستم حواسه خودمو پرت کنم پس توی آشپز خونه رفتم

"چرا نمیشینی؟"
با همون لحن خونسرده قبلی پرسید
"حوصلم سر میره"
جوابی که قبلا میدادم رو دادم ولی این بار دلیلم این نبود. اینجا...حتی توی آشپز خونه خاطرات دارن رژه میرن.

چهره ای از منی که مدام حرف میزنه و دوره لیسایی که لبخند زده میپلکه. خاطراتی از لیسا که منو بلند میکنه و روی کانتر میزاره، لیسایی که اجازه میده لباشو با لبام لمس کنم.
دلم برای اون لیسا تنگ شده...

"برو بشین منم الان میام"
چیزی نگفتم فقط کاری که گفتو انجام دادم. کمی بعد داشت با دقت دوتا کاپ قهوه رو میاورد، با دقت قدم میزاشت نمیخواست اونا رو بریزه.

همیشه همینطور بود و هیچوقت نفهمیدم چرا، لیسا دست پاچلفتی نبود شایدم من این طور فکر میکنم.
بعد از گزاشتن دو کاپه قهوه روی میز کنارم نشست و پاهاشو روی هم انداخت. کمی شکه شدم، اغلب مستقیم نمیومد کنارم بشینه.

 why?! | oneshot Where stories live. Discover now