protection!

162 28 17
                                    

POV: jennie

احساسی شبیه به یه فروپاشی واقعی منو تعقیب میکنه. نمیتونم با اطرافیانم درموردش حرف بزنم، نمیخوام گذشته رو تکرار کنم و باعث شم همه مدام نگرانم باشن و همش چک کنن که به خودم آسیب نزده باشم.

اینکه دیگه به لیسا فکر نمیکنم یه حقیقته...یعنی کمی فکر میکنم ولی دیگه با مرور کردن خاطراتمون به گریه نمیوفتم.

درحال حاضر مشکلات مهم تری از عشقی که تموم شده دارم. حجم عظیمی از مطالب درسی روی دوشمه، سال دیگه فارغ التحصیل میشم و من واقعا هیچ آمادگی ندارم الان دارم فکر میکنم ممکنه هیچ دانشگاهی منو قبول نکنه.

با این افکاره همیشگی تظاهر میکردم سر کلاس دارم گوش میدم ولی درواقع فقط داشتم گوشه ی کتابم نقاشی میکشیدم و امید وار بودم زنگ بخوره. چرا این کلاسه لعنتی تموم نمیشه اصلا درس درمورد چیه چرا باید این همه سر یه کلاسه خسته کننده باشیم.

حس میکنم خیلی راحت با این موضوع که خونوادم آرزوهامو ازم گرفتن و منو به مدرسه ای که میخواستن فرستادن کنار اومدم. من هنوزم رویای مهندس بودنو میبینم ولی مسیری که پیش گرفتم یا به معلمی ختم میشه یا پزشکی یا به احتمال خیلی زیاد بیکاری؛ گزینه ی اخر‌ با تلاشای اخیرم همخونیه خوبی داره.

"هی بنویس"
با صدای رزی به خودم اومدم
"چ..چی"
چشماشو چرخوند "فاکینگ درستو بنویس جنی"
نگاهمو به کتابی که نیمی از اون از نقاشی پر شده بود دادم. وای خدای من بازم!؟

پوفی کشیدم و یه سری از مطالب روی تابلو رو توی دفترم نوشتم که با شنیدن صدای زنگ گوشه های لبم کشیده شد
"نه جنی هنوز اونا رو ننوشتی"
بی توجه به رزی که داد میز همه ی وسایلمو توی کیفم ریختم و بیرون از کلاس دویدم.

جیسو از قبل جلوی کلاس منتظرم بود
"کلاسه ادبیات چطور بود"
چشماشو واسم چرخوند "افتضاح"
درحال خندیدن بودم که جمعیت زیادی از دانش آموزا بهم برخورد کردن.

لعنتی دارم بینشون له میشم. صدای قدما و خنده هاشون داره مغزمو میتروکنه چرا اینقدر محکم قدم بر میدارن. به قدری سر و صدا میکنن که انگار توی یه سالن فوتبال نشستم.

خودمو گوشه ی سالم کشیدم و ناخوداگاه جیسو هم همراه خودم کشیده بودم
"خوبی؟"
تمام مدت متوجه نبودم که چقدر وحشت زده بنظر میرسم
"آره آره خوبم"

نفس عمیقی کشیدم
جیسو نگاهی به پله ها انداخت "بریم؟"
ناخودآگاه سرش داد زدم "نمیبینی چقدر شلوغه؟"
لعنتی نباید سرش داد میزدم اونو ناراحت کردم.

یهو توسط کسی کشیده شدم، اون دستای کشیده خیلی آشنان،‌ به قدری سفیده که میتونم رگاشو ببینم.
دسته دیگشو دارم حلقه کرد و جوری که انگار داشت ازم مراقبت میکرد منو از بین جمعیت رد کرد.

"م..ممنون" اصلا مطمئن نیستم صدامو شنیده باشه یا نه هیچی نگفت فقط منو به جلو هدایت کرد و از سالن خارج شدیم.

رومو برگردوندم و دیگه اونجا نبود...لیسا...
اشک توی چشمام جمع میشد...اون اون چرا...چرا...

نفس عمیقی کشیدم و به سمت اولین تاکسیه خالی رفتم.

چرا بهم کمک کرد...
اون کسی بود که ازم خواست دیگه باهاش حرف نزنم

هنوزم اونو توی مدرسه میبینم
هنوزم وقتی میبینه دارم اذیت میشم خودشو بهم میرسونه و عین یه روح محو میشه.

گاهی حس میکنم اون واقعا مرده و این روحشه که ازم مراقبت میکنه...

لالیسا چرا اینقدر بهم احساس امنیت میدی
چرا نمیتونم فراموشت کنم...

_____________________________
انتظار نداشتم دیگه اینجا چیزی عاپ کنم ولی نیاز داشتم یه جایی افکارمو بنویسم

مرسی که میخونید:)

 why?! | oneshot Where stories live. Discover now