im a bird in the cage

71 15 5
                                    

Pov: jennie

حس میکنم...خیلی وقته که فراموش کردم به خودم اهمیت بدم...فراموش کردم که احساسات منم مهمن منم حق دارم نظر بدم.

چرا نمیتونم بهت نه بگم لعنت بهت تقصیر من نیست واقعا بدنم از باشگاه درد میکرد نمیتونستم باهات برم بیرون ولی حالا میخوام بشینم گوشه اتاقم و گریه کنم.

بیخیال لعنتی...مهم نیست من یه آدمم...نمیتونم دوباره انجامش بدم اگه دوباره به خودم فشار بیارم و کتفم دوباره داغون شه ممکنه دیگه هیچوقت نتونم بازی کنم. درواقع الانشم نمیدونم میتونم بازی کنم یا نه...از نا امید کردن همه خسته شدم نمیخوام مربی این جوری ازم نا امید شه.

عیبی نداره من...خ..خوبم...حالم..خوبه...
اشکام...پایین میان...
من حالم خوبه میتونم باهاش کنار بیام...
گلوم درد میکنه...
اشکامو کنار میزنم...

تق...تق "جنی اونجایی؟"
"آره..." زمزمه وار جواب میدم...شنیده؟ مطمئن نیستم.
رزی با تردید در رو هول میده و وارد اتاقم میشه "هی...بهتری؟"

گردنمو به عقب میدم...کافیه یه کلمه به زبون بیارم که بزنم زیر گریه...کمک!
"کمرم..." نه گریه نکن "هنوز درد میکنه"

چند قدم به داخل اتاق بر میداره و در رو پشت سرش هول میده "حتی یه احمقم میفهمه نباید توپای عقب رو با خم شدن به عقب جمع کنه"
خندم میگیره "خب اگه خودمو میکشیدم عقب نمیرسیدم" من توی زمین والیبال بهترین نیستم ولی...تمام تلاشمو میکنم.

"هی ببین این تقصیر تو نیست که امروز نتونستی با لیسا باشی" با لحن جدی تری به زبون میاره و کنارم روی تخت میشینه.
"میدونم فقط قضیه اینه که خودم میخواستم..." احساس عذاب وجدان میکنم...حس میکنم باید باهاش میرفتم...

حس یه برده رو دارم
کسی که مجبوره خواسته های اربابشو انجام بده
و وقتی بهشون نه میگم توسط احساساتم شکنجه میشم.

میترسم...که بخوام با بقیه دوستام جایی برم...میترسم که بدون لیسا بخوام جایی برم...اگه بفهمه...واکنشش...
عصبانی میشه...

کاش میتونستم از توی میدونم فرار کنم.
وقتی که توی خیابون قدم میزارم دیگه احساس آزادی نمیکنم خیلی وقته اون آزادی رو ازم گرفته.

خیابون شبیه قفس شدن و من پرنده ایم که میخواد یه راه فرار پیدا کنه ولی حتی در این قفس هم جوش شده.

سرمو روی رونای نرم رزی جا میکنم...چشمامو میبندم که اشکامو پشت اون پلکایی که درحال داغ شدنن مخفی کنم.

کاش میتونستم فرار کنم ولی نمیتونم...کجا فرار کنم؟ لیسا خونه ی امن منه نمیتونم تنهاش بزارم.

هربار که اتفاق بدی میوفته یا کسی تهدیدم میکنه میتونم خیلی محکم وایسم و بگم اون دختر پشته منه...

اون دوسته خوشگلم!
اونا بهش حسودی میکنن چون دوسش دارم ولی نمیدونن منم جز دخترای حسودم...

لعنت بهش...
لعنت بهت مانوبان...
کاش نزدیک تر بودی کاش میتونستم بغلت کنم کاش میتونستم درمورد خودت غر بزنم و بگم چقدر اذیتم میکنی کاش اینقدر زود عصبانی نمی شدی...کاش هنوز مورد علاقت بودم...

_______________________________

سلاااامممم
یه چیزی درست نیست
من هربار دارم از جنلیسا استفاده میکنم...

نمیدونم...حس میکنم به جنی احساس نزدیکی بیشتری دارم که بخوام اونو به عنوان کرکتری برای بیان احساساتم بزارم.

و لیسا...خب اون لیساس! فوق العادس مگه نه؟ توی همه چی خوبه خوشگله و به کسی اهمیت نمیده...خیلی خوبه مگه نه؟ کیه که عاشقش نشه؟

خب معلومه که لیسا رو دوست دارن ولی جنی...حس میکنم میخوام ازش مراقبت کنم ولی درک نمیکنم چرا ازش متنفرن ولی شاید خب چون فوق العاده نیست فقط خوبه...
هنوز دارم درمورد جنلیسا حرف میزنم؟ نمیدونم

وای چقدر طولانی شد!

و رزیییی نزدیک بود یادم بره. رزی حرف نداره رزی مهربونه رزی یه فرشتس کیه که یه رزی توی زندگیش نخواد؟ من واقعا یکی لازم دارم یه سنجاب که بغل کنم فشارررر بدم وای من رزی میخوام من دختری که توسط رزی نوشته شده رو نیاز دارم.

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Jul 14 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

 why?! | oneshot Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt