💖Vkook💖

457 25 4
                                    


تو خونه رو کاناپه دراز کشیده بود و درحالی که چیپس میخورد داشت فیلم نگاه میکرد...

سعی میکرد خودشو مشغول کنه تا زمانی که همسرش از سرکار بیاد... ولی امروز بیشتر از هر زمان دیگه ای دلش براش تنگ شده بود... از ازدواجشون سه ماه گذشته بود ولی جونگکوک زود به زود دلش برای تهیونگش تنگ میشد... ولی الان بیشتر...

آهی کشید و تلوزیون رو خاموش کرد... از رو کاناپه وسط حال بلند شد... به ساعت نگاهی انداخت... ۴ رو نشون میداد... هنوز سه ساعتی به اومدن همسرش مونده بود...

وسایل مخصوص حمومشو برداشت که وقتشو با حموم رفتن بگذرونه...
داشت میرفت که تلفنش زنگ خورد...

+بله

£سلام دونسنگِ خولم... خوبی؟

+هوپیااااااا... سلام.. خوبی هیونگ؟

£آره عزیزدلم... میگم جونگکوکا منو یونگی امشب میایم خونتون... دلم براتون تنگ شده.. تو که نمیای هیونگتو ببینی جوجه..

+هی.. هیونگ.. اممم

£چیه؟ نمیخوای بیایم؟؟؟

+ن..نه.. نهه هیونگگگگ.. خوش اومدین منتظرتونم..

بعد از قط کردن تماسش راهی حموم شد...
آبو باز کرد و شامپو رو برداشت و بعد از شستن موهاش و انجام کاراش حوله تن پوششو تنش کرد ولی کمربندشو یادش رفت ببنده.. از حموم خارج شد...

صدای کلید و باز شدنِ در از سالن اومد... تعجب کرد... تهیونگ که هیچوقت این موقع از سرکارش نمیومد..

_بیبی بانی... تهیونگت اومد.. کجایی؟

انتظار اومدن تهیونگ اونم این موقع از روز رو نداشت... هول زده خواست سمت اتاقش بره و لباس بپوشه و بعد به دیدن همسرش بره که دوباره صدای ته اومد:

_عزیزم.. خوابی؟

تهیونگ داخل اتاق شد و جسمِ مچاله شده ای رو روی تخت دید... پس کوکیش خواب بود!

جلوتر رفت و پتو رو کمی از رو صورتش کنار زد...

_جونگکوکا.. عزیزم دلم برات تنگ شده.. میشه بیدار شی؟

جونگکوک الکی تکونی خورد لای یه چشمشو باز کرد..

+ت.. تهیونگا. کِی اومدی؟؟؟

_همین الان نفسم... نمیخوای ببوسیم؟؟

کوک یهو بلند شد پتو رو کنار زد... رو ته پرید و محکم بغلش کرد... طوری که نزدیک بود دوتاشونم بیفتن زمین...

+دلم برات تنگ شده بود ددی

تهیونگ موهاشو نوازش کرد و با لبخند گفت:

_منم همینطور بیبی... میخواستم وقت زود بگذره و سریعتر ببینمت عسلِ ددی

و بوسه خیسی رو لبش نشوند...

💗BTS ONESHOTS💗Where stories live. Discover now