«چرا هر چی میگذره ،روز و شب دلگیرتر میشه، چرا آسمون آکسفورد مدام میباره، مگه میشه آفتابی نباشه؟ فایده این همه فلسفه خوندن چیه ،وقتی نمی تونی برای زندگیت مسیر مشخصی بسازی و حال خودت رو خوب کنی ...»
کیم تهیونگ استاد فلسفه دانشگاه آکسفورد، مرد شرقی جذاب ،لقبی که همکاراش بهش دادن و به خاطر منش آروم و متانت فوق العادش شدیدا مورد احترام بود.
لبخندش زیبا بود و صداش و لحن و بیان جملات فلسفی از زبانش چنان جذاب و عمیق بود که همه رو غرق میکرد به ویژه ۵ تا دانشجوی دکتراش، که در واقع به خاطر پرباری و زیبایی جملات و تدریس کارکشتش تا این مقطع خودشون رو رسونده بودن،وگرنه فلسفه رشته ای نبود که خیلی خاطرخواه داشته باشه.
گاه گداری تو بعضی برنامه های تلویزیونی که متناسب با تدریس و تحصیلاتش بود شرکت میکرد به عنوان متخصص وجالب بود که بیشترین بازدید رو تو برنامه های علمی و تخصصی داشت و بارها عکسش رو جلد مجلات با همین موضوعات چاپ شده بود همراه با مصاحبه های مفید.
کیم تهیونگ ۳۵ ساله ، مردی با ملیت کره جنوبی ، اما زاده و بزرگ شده ی لندن و ساکن آکسفورد.، دکترای فلسفه باستانی..............................................
با ورودش ،خانم کارل خدمتکار قدیمی این عمارت جلوش کمی خم شد و با لبخند گفت : سلام مستر کیم، روز خوش.
تهیونگ با لبخند سری تکون داد و گفت : ممنونم خانم کارل ، بیبیم در چه حاله؟
÷ آه ،مستر ،اون فوق العاده آرومه و خیلی بانمکه و الآن از خستگی خوابش برده.
- من واقعا ممنونم، تو با این حجم از کار از دنی هم مراقبت می کنی و من نمیدونم چطور جبران کنم.
÷ این حرفو نزنید پسرم، من وظیفمو انجام میدم
کت و کیف تهیونگ رو ازش گرفت و روی جالباسی ورودی آویزون کرد، دوباره کنار تهیونگ ایستاد و گفت : اما سنی ازم گذشته و برای تربیت اون بچه واقعا ناتوانم، شما باید حتما یک پرستار جوان بگیرید تا بتونه پسرتون رو مطابق روش های به روز تربیت کنه.
تهیونگ دستی روی شونه ی زن پیر گذاشت و با لبخند گفت : چشم ، به آلیس بگو بیاد پیش من ، تا شرایط رو بهش بگم ،بعد آگهی بده .
زن سری خم کرد و کیم به سمت اتاق پسر ۶ ماهش که تازه نشستن رو یاد گرفته بود رفت، بلد نبود باهاش بازی کنه، بلد نبود بهش عشقو نشون بده،بلد نبود پدر بودن رو، ۶ ماه پیش درست روز تولد پسرش همسرش رفت.مرگ همسر زیباش براش بزرگترین درد بود، اون یه همراه پایه بود که همیشه دست تهیونگو تو مشکلات میگرفت، او مهربونترین و بادرک ترین رفیق بود، اونها ۱۰ سال کنار هم بودن،یه ازدواج سنتی بدون عشق، اما دلیل نمیشد رفاقت نکنن، آخراش تصمیم گرفتن بچه دار بشن و تو ماه ۵ مشخص شد که این بارداری خطرناکه، اما نادیا همسر تهیونگ سقط بچه رو با توجه به اصرارهای تهیونگ قبول نکرد و جانش رو فدای فرزندش کرد.
حالا تهیونگ موندو دنی ۶ ماهه و قلبی که از دوری رفیق یخ زده بود.
اون فرزندش رو دوست داشت اما توانایی ابرازش رو به هر شکلی در خودش نمیدید، اون از درون شدیدا خسته و غمگین بود.
وارد اتاق شد و نگاهی به پسر کوچولو و زیباش کرد،لبخندی روی لبش اومد.
YOU ARE READING
lonely hearts
Romance+ من چیزی از فلسفه نمیدونم استاد، ولی شما میتونید سالها توی این کتابخونه سبز خودتونو دفن کنید ،میتونید خط به خط کتاب بنویسید،اما میتونید لابه لای برگه های کتاباتون خودتونو به یه تکه عشق مهمون کنید؟! پسرتون عشق می خواد! شنیدم پراز گرما و احساس و عشق...