قلب ابری ۱

561 62 20
                                    

«چرا هر چی میگذره ،روز و شب دلگیرتر میشه، چرا آسمون آکسفورد مدام میباره، مگه میشه آفتابی نباشه؟ فایده این همه فلسفه خوندن چیه ،وقتی نمی تونی برای زندگیت مسیر مشخصی بسازی و حال خودت رو خوب کنی ...»
کیم تهیونگ استاد فلسفه دانشگاه آکسفورد، مرد شرقی جذاب ،لقبی که همکاراش بهش دادن و به خاطر منش آروم و متانت فوق العادش شدیدا مورد احترام بود.
لبخندش زیبا بود و صداش و لحن و بیان جملات فلسفی از زبانش چنان جذاب و عمیق بود که همه رو غرق میکرد به ویژه ۵ تا دانشجوی دکتراش، که در واقع به خاطر پرباری و زیبایی جملات و تدریس کارکشتش تا این مقطع خودشون رو رسونده بودن،وگرنه فلسفه رشته ای نبود که خیلی خاطرخواه داشته باشه.
گاه گداری تو بعضی برنامه های تلویزیونی که متناسب با تدریس و تحصیلاتش بود شرکت میکرد به عنوان متخصص وجالب بود که بیشترین بازدید رو تو برنامه های علمی و تخصصی داشت و بارها عکسش رو جلد مجلات با همین موضوعات چاپ شده بود همراه با مصاحبه های مفید.
کیم تهیونگ ۳۵ ساله ، مردی با ملیت کره جنوبی ، اما زاده و بزرگ شده ی لندن و ساکن آکسفورد.، دکترای فلسفه باستانی.

، دکترای فلسفه باستانی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

.............................................

با ورودش ،خانم کارل خدمتکار قدیمی این عمارت جلوش کمی خم شد و با لبخند گفت : سلام مستر کیم، روز خوش.
تهیونگ با لبخند سری تکون داد و گفت : ممنونم خانم کارل ، بیبیم در چه حاله؟
÷ آه ،مستر ،اون فوق العاده آرومه و خیلی بانمکه و الآن از خستگی خوابش برده.
- من واقعا ممنونم، تو با این حجم از کار از دنی هم مراقبت می کنی و من نمیدونم چطور جبران کنم.
÷ این حرفو نزنید پسرم، من وظیفمو انجام میدم
کت و کیف تهیونگ رو ازش گرفت و روی جالباسی ورودی آویزون کرد، دوباره کنار تهیونگ ایستاد و گفت : اما سنی ازم گذشته و برای تربیت اون بچه واقعا ناتوانم، شما باید حتما یک پرستار جوان بگیرید تا بتونه پسرتون رو مطابق روش های به روز تربیت کنه.
تهیونگ دستی روی شونه ی زن پیر گذاشت و با لبخند گفت : چشم ، به آلیس بگو بیاد پیش من ، تا شرایط رو‌ بهش بگم ،بعد آگهی بده .
زن سری خم کرد و کیم به سمت اتاق پسر ۶ ماهش که تازه نشستن رو یاد گرفته بود رفت، بلد نبود باهاش بازی کنه، بلد نبود بهش عشقو نشون بده،بلد نبود پدر بودن رو، ۶ ماه پیش درست روز تولد پسرش همسرش رفت.مرگ همسر زیباش براش بزرگترین درد بود، اون یه همراه پایه بود که همیشه دست تهیونگو تو مشکلات میگرفت، او مهربونترین و بادرک ترین رفیق بود، اونها ۱۰ سال کنار هم بودن،یه ازدواج سنتی بدون عشق، اما دلیل نمیشد رفاقت نکنن، آخراش تصمیم گرفتن بچه دار بشن و تو ماه ۵ مشخص شد که این بارداری خطرناکه، اما نادیا همسر تهیونگ سقط بچه رو با توجه به اصرارهای تهیونگ قبول نکرد و جانش رو فدای فرزندش کرد.
حالا تهیونگ موندو دنی ۶ ماهه و قلبی که از دوری رفیق یخ زده بود.
اون فرزندش رو دوست داشت اما توانایی ابرازش رو به هر شکلی در خودش نمیدید، اون از درون شدیدا خسته و غمگین بود.
وارد اتاق شد و نگاهی به پسر کوچولو و زیباش کرد،لبخندی روی لبش اومد.

lonely heartsWhere stories live. Discover now