نور تازه ۲

288 62 20
                                    

یکهفته مثل باد گذشت و انگار همه چی جون تازه گرفته بود صدای ذوق و خنده های دنی و آوازهای ملایم با صدای بهشتی پرستار جوان فضای عمارت رو رنگی کرده بود، وعصرها با همه اینها خستگی از تن تهیونگ با یه لبخند نمکی روی لب بیرون میرفت، صرف شام دور میز با شیطنت های دنی و حرف های قشنگ پرستار که خطاب به بچه زده میشد میگذشت.
تهیونگ غوغای درونش کمتر شده بود و اصلا فکر نمیکرد حضور فرد جدید اینقدر مسیر زندگیه مرده رو تغییر بده.همه چی خوب بود به غیر از هوای آکسفورد که همچنان درحال باریدن بود.
شب آخر قرارداد یکهفته ای بود که در کتابخانه زده شد.
بعد تأیید تهیونگ در باز شد و جونگکوک وارد شد.
+ ببخشید این وقت شب مزاحم شدم.
تهیونگ با لبخند اشاره به نشستن کرد : مشکلی نیست جناب جئون ،منتطرتون بودم.
جونگکوک نشست و پا روی پا انداخت و گفت : یکهفته تموم شد.
- بله و من از شرایطی که به وجود آوردید راضیم، ولی موندن اینجا به نظر خودتون بستگی داره.
جونگکوک لبخندی زد و گفت : من هم مشکلی ندارم، اگه مورد قبول واقع شدم، میمونم .
+ قرارداد ماهانه باشه یا سالانه؟
- برای من فرقی نداره، ولی می خواید ۶ ماهه باشه، چون به هر حال آدم از آینده خبر نداره.
+ اوکی،به آلیس میگم قرارداد رو تنظیم کنه.
سکوت شد ،جونگکوک انگار برای حرفی مردد بود.
تهیونگ با خوش اخلاقی رو به پرستار گفت : اگه حرفی هست راحت باشید جناب جئون.
+ بله ،راستش...می خواستم بدونم...شما وقتی برای گذروندن با فندق میزارید ؟
- فندق؟
کوک خنده ای کرد: آه ببخشید،این چند وقته دنی رو فندق صدا کردم مونده رو زبونم.
+ می خوام راحت باشم باهاتون...موقع تولد پسرم، همسرمو از دست دادم،البته معنیش نیست که پسرم رو مقصر میدونم اصلا، این سرنوشته اما نبود همسرم منو افسرده کرده ،ما ده سال رفیق بودیم، اینکه بعد ۱۰ سال رفیق صمیمیتو از دست بدی نابود کننده ست، یه تکیه گاه ،یه همراه، همش اون بود و من هیچ دغدغه ای نداشتم، اما رفتنش انگار منو انداخته تو انتهای یه چاه عمیق، در اومدن ازش سخته، دارم سعیمو می کنم، میدونم پسرم بهم احتیاج داره اما ...
+ من چیزی از فلسفه نمیدونم استاد، ولی شما میتونید سالها توی این کتابخونه سبز خودتونو دفن کنید ،میتونید خط به خط کتاب بنویسید،اما میتونید لابه لای برگه های کتاباتون خودتونو به یه تکه عشق مهمون کنید؟!
پسرتون عشق می خواد!
شنیدم پراز گرما و احساس و عشق بودید ! خدا بهتون دادش، دنی وقتی بزرگ شد می خواید چه بهانه ای برای این همه بی توجهیتون بیارید ؟!
اونقدر زمان ندارید برای فکر کردن استاد، شروع کنید و حرکت کنید، نگاه کردن به اون نوزاد کافیه که گرم بشید و پراز عشق...
- تو چی پرستار؟!
+ من ؟! دنبالشم و مطمئن باشید وقتی پیداش کردم با عشقم گرمش می کنم...من حرفاتونو میفهمم استاد، اما لطفا زودتر خودتونو جمع کنید، دنی به محبت پدرش بیشتر از پرستارش نیاز داره‌.
بلند شد و سمت در رفت،قبل از خارج شدن برگشت و با لبخند گفت : من همه سعیمو می کنم، مطمئنم برای دنی بدون مادر خیلی چیزا سخت خواهد شد، اما شما میتونید پشتشو قرص کنید و من هم تا جایی که بتونم کمک می کنم...شب به خیر.
تهیونگ به در بسته خیره شد،حس خوبی به حضور این پرستار جوان داشت.
...............................................

lonely heartsDove le storie prendono vita. Scoprilo ora