قسمت سوم- باقلا قاتوق و کیمچی، ترکیب برنده

528 39 30
                                    

سلجا..کسی که ازش می ترسیدم. کسی که هزار تا ویدیو ازش ساخته بودم و چهره واقعیشو نشون داده بودم. مسخره ش کرده بودم و گفته بودم نه تنها ترسناک نیست بلکه تهدیداش بچگونه ست و چاقو هاش پلاستیکی و فیکه. اون که دختر رهبر کره جنوبی، کیم جونگ اون بود حالا یه فراری بود و می تونست به راحتی منو تو خبرگزاریا ببینه. آره..منی که با جیمین، عشق همیشگی سلجا دست داده بودم و باهاش سوار ماشین شده بودم.
[ساعت ۱۱ شب]
طبقه اول ساختمون رو برام آماده کرده بودن. اعضا هرکدوم رفتن تو واحد خودشون و هیچکس شامشو تا آخر نخورد. کوک منو تا خونه م(همون طبقه اولو میگم) برد  و بهم گفت: نگران هیچی نباش. این ساختمون پر از نگهبان و بادیگارده. برو تو خونه ت استراحت کن و اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن. من دقیقا طبقه ی بالای تو زندگی میکنم.

در واحدو بستم و رو اولین مبلی که رسیدم نشستم. به بدشانسیم فکر میکردم. به اینکه چرا تا پامو تو کره گذاشتم، یه روانی مثه سلجا باید از دست پلیس فرار می کرد. با صدای گوشیم به خودم اومدم. جیمین بود: فردا ناهار دعوتم میکنی خونه ت؟
برام عجیب بود که جیمین نه تنها نگران سلجا نبود بلکه یه جوری رفتار میکرد انگار اتفاقی نیفتاده.
بهش گفتم: ناهار؟ چی میخوری؟(چیپس می قولی؟)
جیمین: یه غذای شمالی
من: باقلا قاتوق؟
جیمین: آره! باقلا قاتوق و کیمچی.
من: باشه. راستی تو نگران سلجا نیستی؟
جیمین: پی دی نیم رفته به کاراش رسیدگی کنه. نگران نباش. ما تو امنیت کاملیم. بخواب‌
گوشیمو زدم به شارژ. یه دوش سریع گرفتم و چمدونمو گذاشتم تو یکی از اتاقا. اصلا حوصله ی باز کردنشونو نداشتم. حتی حوصله نداشتم خونه مو با دقت نگاه کنم. کنار چمدونام روی سرامیک دراز کشیدم و به این فکر میکردم که شاید بهتر باشه برگردم ایران.

[ساعت۴ صبح]
صدای کوکی از طبقه بالا میومد! داشت Angel pt2 رو می خوند و قابلمه ها رو می کوبید به هم. یه نگاه به گوشیم انداختم ساعتو دیدم و پشمام ریخت. ولی بعد با نوتیفیکیشن ویورس متوجه شدم کوکی لایو گذاشته. آخه ساعت۴ صبح؟؟ ولی برام جالب بود که می تونستم صدای لایوو از طبقه بالا بشنوم، نه از توی گوشیم.
با خودم از شمال چند تا کلوچه فومن برده بودم که اگه تو راه گشنه م شد بخورم. به بهونه دیدن کوکی و چراغ خواب کهکشانیش، کلوچه هارو برداشتم و رفتم طبقه دوم زنگ خونه شو زدم. همزمان از تو گوشیم لایو رو می دیدم که چجوری برگشت سمت در و با نگرانی توی لایو به آرمی ها گفت باید لایو رو قطع کنه و زود برمیگرده. درو باز کرد. با لبخند بهش گفتم: بیا برات کلوچه فومن آوردم.
کوکی که حسابی جا خورده بود، کلوچه هارو ازم گرفت و درو روم بست. شوکه شدم! مگه من عضو هشتم نبودم؟ چرا باهام اینجوری رفتار کرد؟ بغض اومد تو گلوم. حس میکردم جایی تو اون گروه ندارم. برگشتم طبقه اول و نوتیفیکیشن جدید کوک رو تو ویورس دیدم.
نوشته بود: لطفا دیگه به خونه ی من کلوچه فومن نفرستین. وگرنه اقدام قانونی می کنم.
شت! اون لحظه خون می زدی، چاقوم در نمیومد! آقای جئونِ جونگکوک، سوتون موتون، دارم برات! حالا وایسا! تو فن پیجای ایرانی می دیدم که همون لحظه پست ویورس کوکیو ترجمه کردن و نوشتن یه ساسنگ فن به خونه ی کوک کلوچه فومن برده. ساسنگ فن؟؟ من؟؟ منی که عضو هشتم بودم؟
با عصبانیت گوشیمو گذاشتم رو سایلنت، چراغارو خاموش کردم و با فکر ناهار فردا و باقلا قاتوق و کیمچی خوابم برد.

نزدیکای ۶ صبح بود که حس کردم یه سایه از جلوی در اتاقم رد شد. اولش فکر کردم توهم زدم. اما می تونستم صدای پاش رو بشنوم. انگار سعی می‌کرد خیلی آروم راه بره تا کسی متوجه نشه. دوباره اومد جلوی در اتاق. چشمامو ریز کردم که بهتر ببینمش. یه سایه ی سیاه که تو چهارچوب در وایساده و بود و زل زده بود بهم. یه شنل بلند سیاه تنش بود و برق چاقوی تو دستش تو سیاهی اتاق کاملا مشخص بود. سعی کردم تکون نخورم که نفهمه من تو اتاقم اما اون جوری نگام می کرد که انگار منو دیده. قلبم داشت از دهنم می زد بیرون. مگه جیمین نگفته بود این ساختمون امنه؟ این لعنتی دیگه کیه؟
سایه ی سیاه کلاه شنل رو از سرش برداشت و گفت: نارنگی.. نارنگی زرنگ.. بالاخره کار خودتو کردی آره؟ بالاخره اومدی پیش جیمین؟
صداش از عصبانیت می لرزید و با هر جمله ای که می گفت یه قدم سمت من برمیداشت.
نمی تونستم تکون بخورم انگار بدنم قفل شده بود.
ادامه داد: تو ویدیو هات گفتی چاقوم فیکه..آره؟ پس بیا امتحانش کنیم.
همزمان با گفتن این جمله، چاقو رو برد بالا و محکم فرو کرد تو شکمم.
بوی نارنگی همه جا رو برداشته بود. سلجا با تعجب به چاقویی که تو شکمم بود نگاه میکرد و میگفت چی ؟ چرا خونت نارنجیه؟ چرا بوی نارنگی میدی؟ تو.. تو واقعا یه نارنگی هستی؟
ادامه دارد...

 تو واقعا یه نارنگی هستی؟ادامه دارد

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

رو اون ستاره ی پایین بزن هانی ⭐

Narmin is real, foreverDonde viven las historias. Descúbrelo ahora