Untitled Story Part

306 22 11
                                    

درد در سراسر وجودش پیچیده بود
و با تمام قوا فریاد میزد
لحظه ای پیش چشمانش سیاه میشد و لحظه ای دیگر همه چیز را رنگی میدید
همه چیز واضح بود به روشنی همان روز آفتابی که دو خواهر دوقلو با پیراهن های چین دار صورتی در حیاط میدویدند
هرکدام سیبی قرمز در دست داشتند و با ذوق دو طرف آقا جانشان جای گرفتند
اما در آن میان دو چشم سیاه آنها را می پایید
البته هر دو را نه!فقط نگین را!
باز قلبش تیر کشید
از یادآوری آن روزهای سیاه و سپید
حالا دو دختر مدرسه ای را میدید که دست در دست هم از کوچه میگذشتند
انتهای کوچه اما،همان دو چشم از کنار درختی به آنها دوخته شده بود
نگین نیشگونی از بازوی لیلی گرفت و گفت:ببین بازم این آقا فرید سر راهمون سبز شد،ای بابا یه چیزی بهش بگو تکلیفش رو یه سره کن دیگه
لیلی سرخ شد و گفت:من؟
نگین بلند خندید:پس من؟!!
فرید از پشت درخت جلوتر آمد
در دستش پاکتی بود
لیلی خودش را کنار کشید
اما نگین پاکت را گرفت
به انتهای کوچه که رسیدند آنرا بدست لیلی داد و گفت:اینم از من داشته باش!
همان شب بود که لیلی متوجه حقیقتی تلخ شد...
نامه برای نگین بود
تیری زهرآگین بر قلب لیلی نشست
نامه را به شعله های آتش شومینه واگذار کرد و در جواب اصرارهای نگین گفت:اصلا از این پسره خوشم نمیاد
ولی خودش خوب میدانست خیلی هم این پسر باغبان خانه ی پدربزرگ با آن چشم های سیاه را دوست دارد
ضربه ای به صورتش میخورد
پرستار میگفت:جیغ بزن،جیغ بزن
نه...نباید حواسش را پرت میکردند
او فکرهای مهم تری داشت
حالا صحنه ی فرید با آن کت و شلوار ساده ی طوسی رنگ را به خاطر می آورد و چهره ی درهم رفته ی پدرش با آن ریش های پروفسوری که به زمین چشم دوخته بود
صدای پدر فرید میلرزید
اما پدر اعتنایی نمیکرد
با لحنی مودبانه فقط گفت:کبوتر با کبوتر،باز با باز
اما نگین نگران لیلی بود چون حالا میدانست یگانه خواهرش از کودکی دل در گرو این پسر باغبان دارد!
بیچاره نگین...بیچاره نگین...
باز هم ضربه ای دیگر
چی میگی؟میگم داد بزن دختر جون،داد بزن!
فقط ناله ای از حلقومش خارج شد،آه!
صدای فریاد پدرش بود:آقای محترم،چرا متوجه نیستین؟من دخترم رو به شما نمیدم،به من چه شما چند وقت دیگه پزشک میشید،ایشالا خوشبخت باشید اما نه با دختر من.
پدرش حتی نمی پرسید برای خواستگاری کدام قل آمده اند!
صورت اشک آلود نگین پیش رویش بود:ناراحت نباش لیلی تو باید مقاومت کنی بگو یا فرید یا هیچکس،منم ازت حمایت میکنم،تا موقعی که شما دوتا بهم نرسین،منم ازدواج نمیکنم!
اما لیلی ناراحت نبود،خوشحال هم نبود
اصلا نمیدانست باید چه احساسی داشته باشد
ولی نگین ناراحت بود و به خاطر لیلی خواستگارها را رد میکرد
لیلی هم رد میکرد
بی اراده...
اصلا نمیدانست باید چه کند
مثل یک آدم گیج و سرگشته
دو خواهر دیگر داشتند سی ساله میشدند
و هر دو برای تفریح شمال بودند
نگین نگران خواهر بود و لیلی گیج بود
هنوز هم گیج بود
صدای مادر مثل پتکی بر سرش بود:زود برگردین تهران،خانواده ی اون پسره فرید میخوان بیان،خاک تو سرت،لیاقتت فامیل شدن با همین گداگشنه هاست
پس پدر راضی شده بود
اینبار بی آنکه پرستار بگوید از ته گلو فریاد زد
چقدر با خودش گفت که کاش هیچوقت به تهران نرسد
اما او رسید
و حالا داشت دسته گل های روبان زده را مات نگاه میکرد
باور نمیکرد... صورت مثل عروسک نگین در میان قاب عکس...ولی با روبان مشکی
باز هم فریاد زد:نگین
چرا نگین باید در آن تصادف میمرد،چرا؟چرا؟
فرید را روبرویش،میدید و نمی دید
او را میخواست و نمی خواست
وای خدایا!این چه سرنوشتی بود؟
صدای فرید را به یاد آورد که هنوز برای عشق کودکی اش داغدار بود:لیلی موافقی بعد از عقد بریم سر مزار نگین؟
وای نگین،هنوز هم خجالت میکشم،هنوز هم!
با وجود بچه ای که در راه است
من هیچوقت از زندگی لذت نمی برم،هیچوقت!
وای،بیچاره نگین
دیگر پرستار از هذیان های لیلی کلافه بود
صدای گریه ای پیچید و....
دنیا تار بود،اما نه،فرید را میتوانست ببیند
حالا حتی پرستار را هم می دید،خندید و گفت:زایمان سختی داشتی
بعد رو به فرید کرد وگفت:دکتر این نگین خانوم کی هستن که خانمتون دائم اسمشو میبرد؟
فرید لبخندی تلخ بر لب نشاند اما لیلی به شدت گریست
که پرستار گفت:ببخشید،نمیدونستم ناراحتتون میکنه،نمیخواید کوچولوهاتونو ببینید؟
دو نوزاد کنار تخت لیلی بودند
فرید یکی را در آغوش لیلی گذاشت و با خنده تلخی گفت:دو تا دختر دیگه!
لیلی میدانست و چند ماه برای این موضوع داغدار بود
نوزاد دیگر را فرید در آغوش کشید و آرام گفت:اسم این یکی رو میذاریم نگین،موافقی؟
باز هم تیری در دل لیلی نشست،همانطور که اشک میریخت سرش را به علامت تأیید تکان داد و در دلش گفت:خوش به حال نگین!

دل بهاWhere stories live. Discover now