[⭑]

346 62 81
                                    

"مگر نمیدانید که مردم نادرست از برکات سلطنت خدا بی نصیب خواهند ماند؟ خود را فریب ندهید! شهوت‌رانان، تن‌پروران و زانیان و آنانی که به دنبال زنان و مردان بدکاره می‌افتند؛ و همینطور دزدان، طمع کاران، شراب خواران و کسانی که به دیگران تهمت میزنند و یا مال مردم را میخورند، در دنیای جدیدی که خدا سلطنت میکند جایی نخواهند داشت"

با صدای رسا راه میرفت و جملاتش رو بیان میکرد. کتاب مقدس، بین انگشت‌هاش باز بود و کلماتش مثل صدای ساییده شدن ناخن روی شیشه، گوش مینهو رو آزار میداد. ولی مینهو حتی نای اعتراض کردن هم نداشت... سرش پایین بود و به خونی که از بینیش به روی زمین چک میکرد، خیره بود. پس اون کشیش، کِی قرار بود کارش رو تموم کنه؟

- متوجه شدی لی مینهو؟ جایی برای تو و هوس کثیف توی سرت، در این دنیا وجود نداره. دنیا و خدا پاک هستن و تو؟ متاسفانه نه!

سکوت...
مینهو خسته تر از اونی بود که بخواد جوابش رو بده. فقط سعی میکرد با یاداوری خاطراتش، صدای کشیش رو از خودش دور کنه.

توی ذهنش، برگشته بود به چندین روز قبل. با اون پسر، کنار رودخانه نشسته بودن. درمورد ایده جدید نقاشی پسرک حرف میزدن. ایده ای که قرار بود روی تابلوی بزرگی پیاده بشه. ایده دوست داشتنی ای بود که نقاش دوست داشتنی‌ای داشت. ولی حالا اون نقاش کجا بود؟

یک روز آفتابی دیگه به ذهنش اومد. خیلی قبلتر.. شاید ۱ سال پیش. مینهو و پسرک چندین بچه گربه‌ی تازه بدنیا اومده رو کنار دیوار مخروبه یک اصطبل پیدا کرده بودن. جایی برای نگهداریشون نداشتن. ولی نمیتونستن اونجا ولشون کنن. مادرشون مرده بود.
پس اونها رو به خونه بردن و ازشون مراقبت کردن.

دیدنشون، وجودشون برای اون دو نفر بامزه و جذاب بود. اونها رو بزرگ کردن. وقتی دیگه نیازی به شیر خوردن نداشتن، هر سه گربه کوچولو رو به دختر بچه ای دادن تا مراقبشون باشه. مینهو اون روز غم زیادی رو توی سینه اش حس کرد. ولی اون غم از دلش رفت. چرا؟ شاید چون پسرک بوسیدش و بهش گفت "یه روز یه خونه بزرگ میگیریم و توش کلی گربه میاریم"
حالا نه خونه ای وجود داشت و نه گربه ای... نه پسرکش...

- میخوام بهت یه امید بدم که اگر روندت رو عوض کنی، قبول کنی که گناه کردی و پاک بشی، از اینجا ببرمت
- وقتی امیدی وجود نداره، امید دادن ظالمانه‌ست...
- چرا فکر میکنی امیدی نیست؟
- چون امیدم رو ازم گرفتین

مینهو به زحمت حرف میزد... و حرفش باعث شد خنده‌ای روی صورت کشیش سیاهپوش بی‌افته. لرزی روی تن مینهو نشست. هوای اون زندان بیش از حد سرد و خفه شده بود. مینهو حس میکرد نمیتونه نفس بکشه. فضای سنگینی بود.

- امیدت... نمیخوای از این عشق کثیف دست برداری؟
- عشق من از کتاب تو پاک تره
- به کتاب مقدس توهین نکن!

𝐓𝐡𝐞 𝐒𝐭𝐚𝐫𝐬 𝐀𝐫𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐒𝐜𝐚𝐫𝐬Where stories live. Discover now