آهنگ این پارت "Take me to church" از "Hozier"
دو روز از اون واقعه سخت میگذشت. دو روزی که مینهو لحظه به لحظهاش رو شمرده بود. ساعتی بعد از کشتن هیونجین، نگهبانی اومد و جسدش رو برد. و مینهو رو مثل سگی ولگرد توی سلول انداختن و کسی بهش سر نزد. و مینهو تمام اون دو روز، فقط نقشه کشید. گوشه ای نشست و احتمالات رو بررسی کرد.
یکبار هم غذایی براش آوردن ولی مینهو نخورد. نمیتونست. چیزی از گلوش پایین نمیرفت. زندگی دیگه براش اهمیتی نداشت. فقط هرچه زودتر باید خودش رو از شر این انتقام جویی نجات میداد و پیش هیونجین میرفت. این تنها چیزی بود که میخواست!
طبق محاسباتش، نگهبانی وارد شد تا ظرف غذا رو ببره. مینهو نقشه هاش رو کشیده بود. پس از قبل، خودش رو روی زمین انداخته بود تا فکر کنن مرده یا بیهوش شده. نقشهاش گرفت. نگهبان جلو رفت تا وضعیت تنفس مینهو رو چک کنه. مینهو جلوی نفسش رو گرفت و همین باعث شد نگهبان مشکوک تر شه. صورتش رو بیشتر از قبل نزدیک مینهو برد و مرد، درست در لحظه مناسب، زنجیری که کنار دستش بود رو با هردو دست گرفت.
زنجیر رو پشت گردن نگهبان انداخت و یک دور هم از جلوی گلوش اون رو پیچید. زنجیر رو از دو طرف کشید و با لذت به کبود شدن صورت نگهبان خیره شد.
کارش بدون سر و صدا تموم شد. به در باز سلول نگاه کرد. تصمیمش رو دوباره توی ذهنش تثبیت کرد و بیرون رفت. نگاهی به سر و وضعش نینداخت. براش اهمیتی نداشت. ولی میدونست وضعیت بدی داره. یک پاش تقریبا لنگ میزد و درد داشت. کل تنش کوفته و زخمی بود. با این حال نمیتونست به مبارزه بره. پس دوباره به سلول برگشت. کلت کنار کمر نگهبانِ مرده رو برداشت. فشنگ هاش رو چک کرد. پنج عدد فشنگ داشت. کافی بود. خیلی کافی!
از زیرزمین زندان بیرون اومد. وارد محوطه کشتزاری ای شد. هوا ابری بود. میتونست بفهمه چیزی تا غروب نمونده. نمیدونست چه روزیه. براش اهمیت نداشت. میخواست فقط اون روز نحس رو تموم کنه...
به این فکر کرد که کجا بره. اما با شنیدن صدای فریاد نگهبانی که جسد نگهبان قبلی رو پیدا کرده بود، اول از همه جایی برای قایم شدن پیدا کرد. درست کنار سه بشکه بزرگ که احتمالا حاوی روغن یا آبجو بودن.
نگهبان ها از زیرزمین بیرون اومدن و از شانس خوب مینهو، حدود یک کیلومتر دورتر، مردی سوار بر اسب داشت میتاخت. نگهبان ها حتما اون رو با مینهو اشتباه گرفتن و دنبالش رفتن. حالا کار مینهو راحت تر شده بود...
کلت رو پشت کمربند شلوارش گذاشت. از جا بلند شد. دور و برش رو نگاه کرد. اونجا کشتزار پشت کلیسا بود. زیرزمین هم قطعا زیرزمین کلیسا بود. پس... کشیش باید از همون کلیسا میبود.
از کشتزار و درختهاش بیرون اومد و درست مقابلش، کلیسا و ناقوس زهراگینش رو دید. تفی روی زمین انداخت و به مسیرش ادامه داد. حتی نمیخواست ذرهای چشمش به آثار هنری اون مکان بیافته. پله های کلیسا رو بالا رفت و حتی ندید که روی هر پله رد پای خونینش رو به جا گذاشته.
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐒𝐭𝐚𝐫𝐬 𝐀𝐫𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐒𝐜𝐚𝐫𝐬
Fanfictionداشتن کسی که دور زخمهای کهنه وجودت ستاره بکشه، آرزویی بود که مینهو همیشه رو به آسمون میگفت. یک شب، ستارهای دنباله دار این آرزو رو شنید. براوردهاش کرد. پسری رو پیش مینهو فرستاد تا ستارهاش بشه. ولی حتی خود ستاره دنباله دار هم فکر نمیکرد خدایی که...