آهنگ این پارت به اسم "Youdrew stars around my scars" رو میتونین از چنل دانلود کنین.
حالا شب شده بود. کنار رودخونه نشسته بود و به گذرش نگاه میکرد. انعکاس چهرهاش توی آب میلرزید. ماه درست از پشت سرش توی آب معلوم بود. یعنی هیونجین الان روی همون هلال نشسته بود و نگاهش میکرد؟
سنگی توی رودخونه پرت کرد و تصویر ماه محو شد. زانوهاش رو توی شکمش جمع و بازوهاش رو دورشون حلقه کرد. آستینش کاملا پاره شده بود و میتونست زخم های قدیمی روی بازوهاش رو ببینه. همونهایی که سالها پیش ایجاد شده بود... ایجادشون کرده بود!
زمانی نمیخواست توی این دنیای کثیف زندگی کنه. از همه چیز و همه کس بریده بود. فقط میخواست بمیره و نباشه. چندین بار به دست ها و بدنش آسیب زد. بقیه هم همینکارو باهاش کردن. خانواده ای که به سرپرستی گرفته بودنش... مینهو چطور با وجود اون آدم ها، زودتر از این پی نبرده بود دنیایی که توش نفس میکشه، آتش جهنم رو توی خودش میبلعه؟
سعی کرد به یاد بیاره چطور با هیونجین آشنا شد. یک روز تابستونی و گرم بود. ظهر؟ درسته. توی قنادی دیده بودش. اومده بود شیرینی بخره. بهمدیگه برخورد کردن. مقصر مینهو بود. چون اون زمان هیچوقت حواسش سرجاش نبود. همیشه مست بود و به مردم برخورد میکرد. ولی برعکس بقیه، هیونجین باهاش دعوا نکرد. شیرینی ای که روی زمین افتاده بود رو برداشت و بعد فوت کردنش، گازی ازش زد و از مینهو پرسید "حالت خوبه؟"
و شاید اون اولین باری بود که کسی از مینهو درمورد حالش میپرسید. مینهو عادت داشت وجود نداشته باشه. برای هیچکس! ولی اون روز... یکی دیده بودش. حالش رو ازش پرسید. مینهو درست به یاد نداشت چی گفته ولی بعدها هیونجین بهش گفت که اون روز مینهو در جواب گفته "نه" و هیونجین دستش رو گرفته، بردتش بیرون، شیرینیش رو نصف کرده و کنار همدیگه خوردنش.
شروعش از همونجا بود. مینهو ناخوداگاه به تک آدم روی زمین که کنارش نشسته بود، علاقه مند شده بود. و شاید برای همین بود که مدام تعقیبش میکرد. دنبالش میگشت. مراقبش بود... چون کسایی بودن که اذیتش میکردن. هیونجین بعدها بهش گفت "تعجب کردم وقتی دیگه اون گروه اذیتم نکردن. نمیدونستم تو باهاشون دعوا کردی" و مینهو با غرور خندیده بود. هیچوقت نمیتونست فراموش کنه له و لورده کردنِ کسایی که عزیزش رو اذیت میکردن، چه حسی داشت. ولی چرا الان دیگه اون حس رضایت رو توی خودش پیدا نمیکرد؟
حدودا 3 ماه دوست بودن. باهم رفت و آمد داشتن. هیونجین هم مهاجری تنها بود. مینهو هم تنها... چی بهتر از این؟ و شاید بعد 3 ماه بود که مینهو اولین قدم رو برداشت. شب، وقتی هیونجین خواب بود، بوسیدش. و هیونجین... فهمید.. بیدار شد و به بوسه ادامه داد. و همه چی از اونجا شروع شد.
مینهو یادش بود که چقدر اون روزها براش عزیز و قشنگ بودن. چقدر غیر واقعی و دور...
هرروز چشم باز میکرد و هیونجین رو توی بغلش میدید. پسر بلند قد بهش لبخند میزد. عشقشون مثل عشق بقیه آدم ها پر از رومنس و لحظات بوسه و بغل نبود. اون ها مدام باهم شوخی میکردن. سر به سر هم میذاشتن... مینهو بیشتر... چون عاشق خنده های هیونجین بود. عاشق وقتی بود که هیونجین میخندید و چشم هاش محو میشدن. درواقع هیونجین توی نصف عمرش چشم هاش بسته بودن. چون حتی موقع غذا خوردن هم چشم هاش رو میبست.
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐒𝐭𝐚𝐫𝐬 𝐀𝐫𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐒𝐜𝐚𝐫𝐬
Fanfictionداشتن کسی که دور زخمهای کهنه وجودت ستاره بکشه، آرزویی بود که مینهو همیشه رو به آسمون میگفت. یک شب، ستارهای دنباله دار این آرزو رو شنید. براوردهاش کرد. پسری رو پیش مینهو فرستاد تا ستارهاش بشه. ولی حتی خود ستاره دنباله دار هم فکر نمیکرد خدایی که...