part 1

208 81 25
                                    

بدون توجه به شلوغی اطرافش روی نیمکت فلزی نشسته بود و با دقت به متن توی گوشیش نگاه میکرد.

برای آدمایی مثل اون کار و زندگی شخصی هیچ وقت مرز مشخصی نداشت. هرچند هم میخواست تلاش کنه تا از تاثیر هرکدوم بر روی اون یکی جلوگیری کنه، باز هم فایده ای نداشت.

اونقدری محو کارش شده بود و از اشتباهات متن عصبی بود که متوجه حضور شخص کنار دستش نشد.

البته بهتر بود بگیم نمیخواست اهمیتی بده ولی وقتی چند ثانیه بعد سنگینی نچندان زیادی روی شونه‌ش حس کرد سرشو به سمت چپ چرخوند ،جایی که پسر غریبه با لباس آشنای سربازی روی شونه‌ش خوابیده بود.

لبخندی زد.

صدای خروپف نچندان بلند پسر نشون میداد سربازی حسابی براش خسته کننده و طاقت فرسا بوده.

بدون اینکه کوچکترین حرکتی بکنه اجازه داد تا سرباز غریبه کمی روی شونه هاش استراحت کنه و بدون توجه دیگه ای بهش مشغول خوندن ادامه گزارش شد.

نمیدونست چه مدتی گذشته . اونقدری غرق کارش شده بود که توجهی به زمان نکرد.

ولی همزمان با صدای بوق ممتد قطاری که تازه وارد ایستگاه شده بود سرباز از جا پرید. 

به خاطر اون خواب شیرین که طولانی تر از هر وقت دیگه ای به نظر میرسید کمی گیج بود. انگار صدای بوق قطار هم نتونسته بود کاملا هوشیارش کنه.

" خوب خوابیدی؟

با صدای مردونه کنار شوکه به سمت راست نگاهی کرد.

مرد با لبخند بهش نگاه میکرد.

" انگار خیلی خسته بودی.

به شونش اشاره کرد و سرباز بیچاره تازه فهمید چه اتفاقی افتاده.

دستپاچه ایستاد و با تعظیم های پی در پی از مردی که تمام مدت شونه‌ش رو بدون شکایت در اختیارش گذاشته بود معذرت خواهی کرد.

* واقعا متاسفم... نمیدونم چه جوری معذرت خواهی کنم. من معمولا انقدر خواب آلود نیستم که هرجایی خوابم ببره. معذرت میخوام.

مرد خندید و ایستاد.

دستشو روی شونه سرباز گذاشت

" عیبی نداره.... درک میکنم چقدر خسته ای. از کدوم یگانی؟

* پیاده نظام ارتش، اردوگاه بوچان.

" اوووه.... بوچان؟ پس راه زیادی رو اومدی. کجا میری؟

* امممم... خونه. سوکجو. 

Strange soldierOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz