آشنایی!

6 2 2
                                    

خودکار رو رو کاغذ کشید و با صدای رسا گفت: اسم؟..

پسر رو به روش، با بیخیالی دست زیر چونه اش گذاشت و گفت-یوهان بیوانسکی..

مرد عینک رو بینیشو تنظیم کرد و همونطور که نوشته های داخل دستشو میخوند نیم نگاه گذرایی به پسر کوچیکتر انداخت..

ولی همون نیم نگاه کافی بود تا چهره اشو تجزیه تحلیل کنه!.. و به نظرش.. اصلا مناسب این کار نبود!!..

چرا که علاوه بر جثه ی کوچیکش.. چهره ی مظلوم و گیرایی داشت که میترسید اگر چند تا کارتن جا به جا کنه از حال بره..

عینکو از صورتش ورداشت و ورقه هارو برای مرتب سازی رو میز کوبید و گفت: متاسفم اما رد شدی..

یوهان صاف سر جاش نشست و با تندی گفت-چی؟!.. ولی شما حتی سوالم نپرسیدین..

دستشو رو شقیقه اش فشار داد و گفت: سوال پرسیدن لازم نیست.. با توجه به جثه ی بدنیت دارم میگم صلاحیت حضور تو این شغلو نداری..

یوهان خشمگین دندوناشو رو هم فشار داد و گفت-جدی؟.. پس چطوره یه امتحان ازم بگیرین تا ببینین صلاحیتو دارم یا ندارم؟!..

مرد چشاشو آروم باز کرد و با خستگی به چشمای مصمم و پر نور پسر رو به روش خیره شد.. نمیفهمید این همه پافشاری برای چیه.. همچین شغل با ارزشیم نبود که بخاطر اون باهاش کل کل میکرد..

حوصله ی بحث کردن نداشت.. پس چشاشو رو هم فشار داد و با بی حوصلگی گفت: خیلی خب.. فردا ساعت 8 صبح برگرد اینجا.. اگر تایید شدی میتونی از فردا کارتو شروع کنی..

یوهان در جا چشم های خشمگین و خروشانش، جاشو به همون چشم های بدون حالت همیشگی داد و تعظیم کوچیکی کرد..

-ممنون..

مرد جثه ی ریزشو با چشماش تا دم در همراهی کرد و بعد از اینکه پسر مو طلایی درو پشت سرش بست نفس عمیقی کشید و تنشو به پشت صندلی تکیه داد..

تو ذهنش به پسر کله شق و لجباز چند دیقه پیش فکر کرد.. اینکه چطور رو کارش پافشاری میکرد و مصمم بود.. و حتی ذره ای تردید نداشت!.. تو دوره ی خودش.. کمتر پسری با سن و سال اون همچین اراده ای داشت.. و به نوع خودش، میشه گفت.. به دردش میخورد..

༺༺༺༺༻༻༻༻

کتابای داخل دستشو محکم فشار میداد تا از افتادن احتمالیشون جلوگیری کنه.. علاوه بر اینکه دیرش شده بود، به شدت گشنه اش بود و همین باعث شده بود شکمش صداهای عجیب و غریبی ایجاد کنه..

با خستگی نفسشو کلافه فوت کرد و کنار ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد.. از زیر کتابا دستشو به سختی بیرون آورد و به ساعتش خیره شد.. نیم ساعت از وقتی که مدیرش بهش داده بودم گذشته بود و فقط میشد یه نتیجه گرفت.. خونش حلال بود!..

𝑇𝑟𝑖𝑎𝑛𝑔𝑙𝑒Where stories live. Discover now