با دقت کارشو انجام میداد.. کارتن های رو برگه ارو پیدا میکرد و با سرعتی که میدونست بخاطر چشمای خیره ی اون مرد به دست آورده سر جاشون میذاشت..
کمرش درد گرفته بود.. بازوهاش و دستاش بخاطر سنگینی وزن کارتنا درد گرفته بود.. عرق کرده بود.. خسته شده بود..
اما ادامه میداد.. باید ادامه میداد.. یه طرفم صدای دیشب پسر رو مخ قد بلند تو گوشش پخش میشد(ادامه بده..
نمیخواست قبول کنه حرفای اونه که دلیل دیگه ای برای ادامه دادنشه.. اما برای مالوندن پوزه ی اون به خاک و گفتن دیدی من میتونم سرعتشو بیشتر میکرد..
حتی بقیه ی کارکنام متعجب سرجاشون ایستاده بودن و نمایش جلوشونو میدیدن..
خود اون مردم متعجب ایستاده بود.. حرکات بی نقص و پر تلاششو میدید و نمیتونست مانع تحسینش بشه..
فقط یه چیزی میدونست.. این پسر لایق بهتریناس.. لایق تشویقه..
طوری که ادامه میداد و طوری که تسلیم نمیشد.. این واقعا خوبه..
در آخر.. با تموم شدن شماره های داخل کاغذ.. آخرین کارتن و سر جاش گذاشت و با نفس نفس عرق رو پیشونیشو پاک کرد و اکسیژنو وارد ریه هاش میکرد..
دستاش درد میکرد و میتونست حدس بزنه ورم میکنه..
با باز کردن چشماش.. رو به روی مرد قرار گرفت و با قیافه ی دیدی تونستم لبخندی بهش زد.. لبخندی غرور آمیز..
مرد کم کم لبخندی رو صورتش نشست و سرشو با تایید تکون داد.. و کل افراد داخل سالن شروع به دست زدن کردن..
(ایول داری پسر..
(چطوری همشو بدون وقفه جا به جا کردی.. آفرین بهت..
و تعریفایی مثل اینا..
رو به روی مرد ایستاد و گفت-الان.. جزو کارکنای اینجام؟..
مرد چهره ی سرد قبلیشو فراموش کرده بود و با آرامش سر تکون داد..
-پس من بقیه ی کارا رو انجام میدم آقا..
: کاوازکی..
یوهان با چهره ی پرسشگر نگاش کرد و مرد ادامه داد: بهم بگو کاوازاکی..
یوهان لبخند دیگه ای زد و گفت-کاوازاکی-سان..
و از کاوازاکی دور شد و سراغ بقیه ی لیست ها رفت.. و چهره ی حسرت مند اما شاد کاوازاکیو ندید.. تو دل کاوازاکی جوانه ای رشد کرده بود.. مثل این که اگر منم پسر داشتم.. مثل تو میشد.. یوهان..
༺༺༺༺༻༻༻༻༻
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑇𝑟𝑖𝑎𝑛𝑔𝑙𝑒
Fanficکاش قطره اشکت بودم.. از چشمانت متولد میشدم.. بر گونه ات زندگی میکردم و بر لب هایت میمردم.. : سه پسر غریبه.. سرنوشت از اونا چی میخواد؟.. آیا کنار هم نگه اشون میداره؟.. پشت در های بسته چه رازهایی هست؟.. چه چیز هایی رو باهم کشف میکنند؟.. از پسشون بر...