افسردگی

4 2 2
                                    

شب با خوردن غذا و کمی حرف زدن که البته بیشتر صحبتای هوشی و کی بود گذشت..و تو این مدت چیزای بیشتری فهمیده بودن..مثلا اینکه کی پسر یه خانواده ی صاحب فروشگاه های زنجیره اییه و حسابی پولدارن..هوشی رشته ی هنر و انتخاب کرده و حرف اضافه ای درباره ی مکان اومدنش نزده بود..چرا چون میترسید به چشم دیگه ای نگاش کنن..چشم ترحم..و یادآور خاطرات بدی براش بودن اما با صحبتای کی ناراحتیشو فراموش کرد..یوهانم به جز اینکه از کیوتو اومده اینجا و دنبال کاره چیز دیگه ای نگفته بود..همینطوری گذشت..و خب بود..

و حالا هر سه نفر رو تختای اتاق خوابیده بودن..

یوهان.. به سقف اتاق خیره شده بود و از اون دوتا خبر نداشت.. درباره ی کی مطمئن نبود اما صدای نفسای عمیق و گاهی خر و پف هوشی نشون میداد از خستگی زیاد خواب که نه.. بیهوش شده..

آروم و قرار نداشت.. حقم داشت.. کی میتونست با اون همه مسائلی که در عرض دوروز براش پیش اومده بود بخوابه..

بی قرار از جاش بلند شد و بابت داشتن پشت بوم از خدا و صاحب خونه تشکر کرد..

به آرومی طوری که اون دوتا بیدار نشن و نه برای اذیت نکردنشون.. بلکه برای اینکه حوصلشونو نداشت از اتاق بیرون رفت..

اما کی بیدار بود.. و تمام حرکاتشو از گوشه ی چشم دید.. میدونست یه چیزی داره اون پسر و اذیت میکنه اما نمیدونست چی.. اگه رفتاراشم فاکتور بگیریم عملا راهی نبود تا ازش بپرسه مشکلش چیه..

اما خودشم نمیدونست این کنجکاوی از کجا میاد.. به علاوه.. نگرانی..

از جاش بلند شد و دنبالش راه افتاد..

به لبه ی پشت بوم تکیه داده بود و اهمیتی به وزش باد و پیچیدنش داخل موهاش نداد..

تنها چیزی که ذهن و روحشو به بازی گرفته بود دیدن همهمه ی ماشینا و مردم و فکر کردن درباره ی زندگیش بود.. این که چطور مردی که باهم بزرگ شده بودن اونطور براش نقشه کشیده بود و باعث شده بود از مکان زندگیش کوچ کنه و به این شهر بزرگ و خونه ی کوچیک با دو نفر عجیب غریب زندگی کنه..

مطمئن بود اگه داستان زندگیشو تعریف کنه.. میشه ازش یه کتاب تراژدی ساخت و اشک ملتو در بیاره..

پوزخندی به رشته افکارش زد که صدایی از پشت سرش باعث شد عین گربه هفت متر بالا بپره..

*به چی میخندی؟..

با اخم سمت پسر قد بلند برگشت که موهاش تو صورتش ریخته بود و آروم و با لبخند به سمتش میومد..

دیگه اون لباسای قشنگ و گرون تنش نبود و عوضش یه لباس خواب گشاد که تو تن اون چسبیده بود تنش بود..

-چی میخوای؟..

کنارش ایستاد و پشتشو به لبه ی پشت بوم تکیه داد و گفت*اوم چقد بیتربیتی من دنبالت اومدم باهات حرف بزنم چون چهره ات نشون میداد امکان داره هر لحظه خودتو از این بالا پایین پرت کنی!..

𝑇𝑟𝑖𝑎𝑛𝑔𝑙𝑒Onde histórias criam vida. Descubra agora