آخرین نون تستو تو ظرف گذاشت و با دیدن میز چیده شده دستاشو به کمرش زد و تو دلش از آداب و رسومی که هوتسوکی-سان بهشون یاد داده بود تشکر کرد..
صبحونه ی کامل و شایدم شروع کننده ی اولین روز باهم بودنشون..
کی از دستشویی بیرون اومد و با دیدن میز چشاش برق زد و گفت*واو.. آفرین به تو فسقلی..
و سرشو نوازش کرد و هوشی خنده ی کیوتی کرد و پشت میز نشستن..
به جای خالی یوهان نگاه کرد و آهی تو دلش کشید..از صبح که بیدار شدن نامه ای دیدن که نشون از رفتنش به بیرون میداد و حتی واینساده بود صبحونه بخوره.. اون بی خبر بود و فقط فکر این بود که چرا یوهان نمیخواد بهشون نزدیک بشه.. اما کی بدتر بود..
از طرفی نگران حالش و غیب شدنش بود و از طرفی ناراحت حرفای دیشب.. اما فقط سکوت کردن و مشغول شدن..
*راستی فسقلی.. تو نگفتی از کجا اومدی..
لقمه تو گلوی هوشی گیر کرد که با ضربه های کی به پشتش آروم شد..
*آروم باش بچه چت شد..
هوشی لبخند زورکی زد و گفت_خب.. من از کجا اومدم؟!.. نمیدونم.. از کجا اومدم یعنی؟..
کی به دستپاچه شدنش خندید و گفت*باشه نمیخوای نگو..
هوشی آسوده خاطر نفسشو فوت کرد و به خوردنش ادامه داد و کی ادامه داد*چه وقتایی کلاس داری؟!..
هوشی با دهن پر چشمای درشتشو بهش دوخت و گفت_نوم فک کنم.. فردا کلاس دارم..
کی نتونست جلوی خنده اشو بگیره و بلند خندید..
هوشی به سختی محتویات داخل دهنشو قورت داد و تو دلش بخاطر عادت بد پر خوری و شکمو بودنش لعنت فرستاد و گفت_به چی میخندی؟..
کی آروم شد و گفت*هیچی.. زیادی کیوتی..
هوشی روشو برگردوند که دست کی رو جلوی صورتش دید.. متعجب به حرکتش نگاه کرد و کی به آرومی.. طوری که هوشی هیچ حس بدی پیدا نکرده بود انگشتشو کنار لبش کشید و گفت*دقیقا عین بچه ها میخوری..
و هردو برای چند ثانیه بهم خیره موندن.. هوشی با گونه های سرخ گفت_م.. میگفتی خودم تمیزش میکردم..
و سرشو بیشتر پایین انداختو کارشو ادامه داد.. کی هم لبخند مهربونی بهش زد و اونم مشغول شد.. و حس نزدیکیش به هوشی رو احساس میکرد.. لعنت به این گرایش..
༺༺༺༺༻༻༻༻༻
رو صندلی منتظر اومدن مرد دیروزی نشسته بود و با ذهن درگیرش به کارکنا که مشغول کار کردن بودن نگاه میکرد..
یعنی میتونست مثل اونا کار کنه؟.. نه.. میتونست نه.. باید میتونست.. تنها راه چاره اش بود.. دیگه هیچ شغلی به شرایط اون نمیخورد و نمیتونستم همینطوری بشینه..
با اومدن مرد از پله ها ایستاد و به رسم ادب تعظیمی کرد و گفت-سلام..
مرد سرشو از برگه ی داخل دستش بالا آورد و با نگاه گذرا جوابشو با تکون دادن سرش داد..
برگه ارو رو میز کنارشون پرت کرد و گفت: خب.. از کجا شروع میکنی؟..
-فکر میکردم شما باید بگین..
: اگه قرار باشه من بگم که باید قید این شغلو بزنی.. فکر کن روز اول کارته.. شروع کن..
-اما مصاحبه ی شغلی چی می.....
با دستی که جلوش قرار گرفت ادامه نداد و مرد کلافه چشاشو رو هم فشار داد و گفت: ببین.. نه وقت خودتو بگیر نه وقت منو.. این کار مصاحبه نمیخواد.. اراده میخواد.. میتونی؟!..
و با چشم های منتظر تو چشای شوکه اش خیره شد.. هر لحظه انتظار داشت جا بزنه و بگه نه من نمیتونم اما..
یوهان سمت کارتن های جلوش رفت و گفت-پس خیلی خب.. انجامش میدم..
مرد متعجب کمی عقب رفت و دست به سینه به حرکاتش خیره شد..
نفس عمیقی کشید و.. سمت سرنوشتش رفت..
ESTÁS LEYENDO
𝑇𝑟𝑖𝑎𝑛𝑔𝑙𝑒
Fanficکاش قطره اشکت بودم.. از چشمانت متولد میشدم.. بر گونه ات زندگی میکردم و بر لب هایت میمردم.. : سه پسر غریبه.. سرنوشت از اونا چی میخواد؟.. آیا کنار هم نگه اشون میداره؟.. پشت در های بسته چه رازهایی هست؟.. چه چیز هایی رو باهم کشف میکنند؟.. از پسشون بر...